امام حسین (ع)انسان ضدغرور(4)حق وباطل
آدرس وبلاگ تحلیلی-تحقیقی اسjاد علی اکبر داراب کلائی vareson-asia98-ir


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 87
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 784
بازدید ماه : 3046
بازدید کل : 190307
تعداد مطالب : 1056
تعداد نظرات : 314
تعداد آنلاین : 1

 ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ گالری تصاویر سوسا وب تولز





در اين وبلاگ
در كل اينترنت


تعبیر خواب آنلاین


استخاره آنلاین با قرآن کریم


بسم الله الرّحمن الرّحیم     اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً.     اللهم صلّ علی محمّد وآل محمّد و عجّل فرجهم     جهت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان(عج) صلوات    التماس دعا    دریافت کد از: ابزار وب ارایه دهنده انواع ابزار وبمستر و...

بسم الله الرحمن الرحیم

حق و باطل:

http://bayanbox.ir/id/4617927993243099906۴

أعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيمِ بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ وَ الْحَمْدُ للهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ
وَ صَلَّي اللهُ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلَي أعْدَائِهِم أجْمَعِينَ.

(وَ لا تَلْبِسُوا الْحَقَّ بِالْباطِلِ وَ تَكْتُمُوا الْحَقَّ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ)

مروری بر جلسات گذشته
جلسۀ گذشته نکته­اي را عرض کردم که در روايات متعدّد دو اثر بارز نسبت به حق و باطل مطرح شده که مي­فرمايد: اين آثار در ارتباط با نفس است؛ آن‌هم نه همۀ نفوس، بلکه نفوس متوسّطه از مؤمنین؛ نفوسي که هنوز مهذّب نشده و به اسارت هواهاي نفسانيّه رفته­اند. هواهای نفسانی هم عبارت است از شهوت و غضب.

بررسی یک روایت جامع

روايتي نسبت به این بحث وجود دارد که حالا من این روایت را می‌خوانم. مطالب متعدّدي در روایت نهفته است که همه در رابطۀ با حق است. علي(علیه السلام) فرمود: «وَ الْحَقُّ كُلُّهُ ثَقِيلٌ وَ قَدْ يُخَفِّفُهُ اللَّهُ عَلَى أَقْوَامٍ طَلَبُوا الْعَاقِبَةَ فَصَبَّرُوا نُفُوسَهُمْ وَ وَثِقُوا بِصِدْقِ مَوْعُودِ اللَّهِ لِمَنْ صَبَرَ وَ احْتَسَبَ فَكُنْ مِنْهُمْ وَ اسْتَعِنْ بِاللَّهِ»[1] من اوّل روايت را با کمی توضیح، ترجمه کنم، بعد نکات برجسته‌اش را جداسازي مي‌کنم. حضرت مي­فرمايد: حق ثقيل است؛ ولي نفوسي هستند که خدا گاهی از مواقع، ثقيل بودن حق را برایشان خفيف مي­کند. نفوسي که تهذيب شده و به اسارت هواهايشان نرفته­اند، یعنی عقل، در آن‌ها حاکم است، حق نیز برایشان سنگین نیست. منشأ حکومت عقل نیز دورانديشي آنها است، چون طلب‌العاقبه دارند و به راستي وعده­هاي الهي اعتماد کرده‌اند، دوراندیشی می‌کنند. «وَثِقُوا بِصِدْقِ مَوْعُودِ اللَّهِ لِمَنْ صَبَرَ وَ احْتَسَبَ» يعني این‌ها کساني هستند که در برابر هواهاي نفساني­شان، به‌خاطر خداوند ايستادگي کردند و نفوسشان را از اِعمال هواهاي نفساني بازداشتند. «صَبَّرُوا» يعني بازداشتند؛ که من تعبیر کردم به «لجام زدند» و شهوت و غضب خودشان را کنترل کردند. یعنی شهوت و غضبشان لجام‌گسيخته نيست. با لجام عقل و شرع، نفسشان را نگاه داشته‌اند. نفوسشان را در هر دو رابطۀ شهوت و غضب، آزاد نگذاشته‌اند.

من يک وقتي این مسأله را بحث کردم که حرّيت و آزادی در معارف اسلامي، غير از آن حرّيتي است که در نگاه دنياداران وجود دارد. اين‌ها دو گونه آزادگي است. آزادگي در معارف الهيه به اين معنا است که انسان خودش را از اسارت شهوت و غضب رها کند. قوّۀ ممیّزۀ انسان نسبت به ساير حيوانات همين است که من برخلاف ساير حيوانات، محکوم به شهوت و غضب نيستم. آزادي حيواني یعنی اینکه من آزاد باشم هرچه که می‌خواهم و می‌توانم، انجام دهم. آزادی در خواستن‌ها و توانستن‌ها، آزادي حيواني است. «هرچه دلم مي­خواهد و می‌توانم، می‌کنم»؛ این حرف حیوانات است؛ آن‌ها اين‌طور هستند.

ما یک آزادي داريم که انساني است و در مکتب الهي تعریف شده است و درست عکس آزادی حیوانی است. یکی آزاد کردن خود از هرچه مي­خواهم و مي­توانم است و یکی رهایی از دست عقل و اسیرشدن در بند شهوت و غضب است. حرّيت در معارف ما رها شدن از اسارت نفس است، نه آزادي حيواني. من باید در خواسته­ها و توانايي­هايم لجام‌گسيخته نباشم تا آزاد شوم.[2] اينجا است که خداوند حق را براي انسان سبُک و خفيف مي­کند.

در آخر روایت نکته­اي دارد و حضرت به آن اشاره مي­کند که بدون تقاضاي کمک و استعانت از خداوند نمي­توان به جایی رسید. یعنی هرچقدر هم که انسان تلاش کند، اگر دستش را به‌سمت خداوند بلند نکند و او هم دستش را نگیرد، نمی‌تواند بر نفسش تسلّط کامل پیدا کند. این نکتۀ بسیار مهمّی است که برای همۀ ما جنبۀ عملی نیز دارد.

حالا من نکات این روایت را رديف می‌کنم و می‌شمارم؛

اوّل اين که حق ثقيل است؛ «الْحَقُّ ثَقِيلٌ»

دوم اينکه حق، نسبت به همۀ اشخاص سنگین نيست؛ «وَ قَدْ يُخَفِّفُهُ اللهُ عَلَي أقْوَامٍ» خدا آن را براي اشخاصي سبک کرده است.

سوم اینکه اين ثقل، در ارتباط با نفس است. یعنی حق برای نفس سنگین است. در ارتباط با عقل نيست. حق هيچ­گاه در ارتباط با عقل ثقيل نيست؛ «نُفُوسَهُمْ»

چهارم اینکه این‌ها کسانی هستند نفس‌هایشان را از شیطنت باز می‌دارند. «فَصَبَّرُوا نُفُوسَهُمْ» یعنی انسان می‌تواند خودش را در بعد نفساني به‌قدری کنترل کند که از سنگينی حق نزد او کاسته شود. یعنی حق می‌تواند سبک هم بشود.

پنجم این است که با چه چيزي مي­توانيم نفس را مهار کرده و به‌تبع آن سنگيني حق را نیز برطرف کنيم؟ اعتقاد به معاد و وعده­هاي الهيّه موجب مي­شود که ثقل حق از بين برود و خفيف شود. خدا حق را براي بعضي­ها خفيف مي­کند، چون این‌ها دورانديشانی هستند که دنبال ساختن معادشان هستند؛ «وَثِقُوا بِصِدْقِ مَوْعُودِ اللَّهِ لِمَنْ صَبَرَ وَ احْتَسَبَ» و به وعده‌های الهی اعتماد دارند.

ششم اینکه تغییر ذائقۀ نفس، فشار دارد. خدا گفته است: اگر حق را انجام دهي و به آن بپيوندي، من با تو در قيامت خوب رفتار مي­کنم؛ و اگر به باطل عمل نکني و آن را در عالم وجود تحقّق نبخشي، به تو پاداش خواهم داد. حق را به‌جا بیاور که بودن و محقّق شدنش سزاوار است و باطل را ترک کن که بودن و تحقّقش ناسزاوار است. این کار، موافق با خواسته‌های نفساني نيست، لذا خیلی فشار دارد. برای همین می‌فرماید: «فَصَبَّرُوا نُفُوسَهُمْ» معلوم مي‌شود یک تقابل بين عقل و نفس وجود دارد که انسان باید دست نفس را کوتاه کرده و آو را از چیزی که می‌خواهد نگاه دارد؛ و این هم فشار دارد.

جایگاه «عقل سلیم» در مواجهه با حق

من اوّل بحث گفتم که تشخيص حق با عقل سليم است؛ همچنین عقل سلیم است که انسان را نجات داده و مهار شرع را به دهان نفس نصب می‌کند. لذا کساني که به اسارت شهوت و غضب خود نروند و عقل سليم داشته باشند، هم می‌توانند حق را به‌راحتی شناسایی کنند و هم حق برایشان سنگینی نمی‌کند. حال با این توضیحات روشن شد که منظور از عقل سلیم چیست. سلامتي عقل یعنی رهایی از بند شهوت و غضب. عقل سليم آن عقلي است که به اسارت نفس نرفته باشد و شهوت و غضب روي آن سایه نيانداخته باشند تا از کار بیفتد. حاکم درون آن‌ها، عقل است؛ امّا به اين معنا که حکومتش هم بر قوا است و هم بر اعضا که در آینده توضیحش را عرض مي­کنم.

از علي(علیه السلام) است که: «مَنْ غَلَبَ شَهْوَتَهُ ظَهَرَ عَقْلُهُ»[3] کسي که بر شهوت چيره شود و بتواند به امیال نفسانی‌اش لجام بزند و آن را کنترل کند، عقلش ظاهر مي­شود و کارسازي پيدا مي­کند. در روایتی دیگر آمده: «مَنْ لَمْ يَمْلِکْ شَهْوَتَهُ لَمْ يَمْلِکْ عَقْلَهُ»[4] کسی که نتواند صاحب‌اختیار شهوتش باشد، صاحب عقلش هم نیست. یعنی اگر کسي شهوتش را رها کند، نسبت به عقلش ديگر مالکيّتي ندارد و عقلش به‌کار نمی‌آید.

حتّی در روايات دیگر، تعبیری غیر از عقل‌سلیم آمده است که نیاز به دقّت دارد؛ علي(علیه السلام) فرمود: «لَاتَسْکُنُ الْحِکْمَةُ قَلْباً مَعَ الشَّهْوَةِ»،[5] «لَاتَجْتَمِعُ الشَّهْوُةُ وَ الْحِکْمَةُ» اهل علم، خوب دقت کنند! حضرت می‌فرماید: حکمت و شهوت در قلب انسان، با یکدیگر هم‌مسکن نمی‌شوند. کسانی که اهل مباحث کلامی هستند، حکمت را این‌گونه تعریف می‌کنند که حکمت عبارت پی بردن به حقايق اشياء است. بنابر این روایت، پی بردن به حقایق اشیاء، با شهوت امکان ندارد؛ پس چه‌کسی به حق مي­رسد؟ کسي که بتواند به دو نيروي رئيسۀ نفساني­اش، یعنی شهوت و غضب لجام بزند.

ما در این رابطه روایات بسیاری از علي(علیه السلام) داریم. مثلاً اینکه می‌فرماید: «طُوبَي لِمَنْ غَلَبَ نَفْسَهُ وَ لَمْ تَغْلِبْهُ» خوش به‌حال کسي که بر نفسش غالب شود و نفس بر او چيره نشود. معناي این روایت هم همين است که گفتیم. در جای دیگر تعبیر «طُوبَی لِمَنْ مَلَکَ هَواهُ وَ لَمْ يُمَلِّکْهُ»[6] است. یعنی خوش به‌حال کسی که مالک خودش باشد و بردۀ نفس نشود.

می‌بینید همۀ اين مسائلي را که من عرض کردم، متّخذ از آيات و روايات است. آنچه که مورد تأکید است اين است که حق ثقيل است امّا نه براي همگان؛ بلکه نفوس متوسّطه­اي که مهذّب نيستند، حق برایشان فشار دارد و به آن‌ها سنگین می‌آید. در مقابل حق برای کسانی که نفسشان را تهذیب کرده‌اند، خفيف است. چون سنگینی حق، در ارتباط با نيروي شهوت و غضبی است که افسارگسيخته باشد و آن‌ها نیز چون به نفسشان لجام زده، «فَصَبَّرُوا» و نفوسشان را به مهاري از عقل و شرع باز داشته‌اند، لذا حق برایشان ثقيل نيست و خفيف است.

در اينجا به نکته­اي که علي(علیه السلام) در آخر مي­گويد، اشاره می‌کنم. اینکه چطور شد که آن‌ها توانستند و ما نتوانستيم؟ براي اينکه آن‌ها معاد را باور کرده‌اند و من باور نکرده‌ام. ساده است! آن‌ها قيامت را باور کرده‌اند، وعده­هاي الهي را باور کرده‌اند، برای همین به نفسشان لجام زده‌اند و در نتیجه حق برایشان خفيف می‌شود. من دارم کاربردي بحث مي­کنم؛ حرف‌هایم ذهني نیست! راه غلبه بر هواهای نفسانی همين است. اين را هم بدانید که به‌تنهايي نمي­توانيد بر این کار موفّق شوید. این، نکته­اي اساسي است که انسان به‌تنهايي نمي­تواند، بلکه باید در اين کار از خدا کمک بگيرد. لذا علی(علیه السلام) در آخر مي­فرمايد: «فَکُنْ مِنْهُمْ فَاسْتَعِنْ بِاللهِ» از آن‌ها باش و از خدا کمک بگیر!

به‌تعبير يکي از بزرگان و مربّيان ما، يابوي نفس چموش است، اگر بخواهي به آن لجام بزني، به‌تنهايي نمي­تواني. چون لگد می‌زند و مدام سرپیچی می‌کند. باید کمک بگيري و کمک‌کارت هم بايد خدا باشد. البتّه نکته­اي مهم در کار است و آن هم اين است که بدان، خدا نقش کمکي دارد! تو را کمک مي­کند. معنايش این است که «از تو حرکت، از او کمک». اصلاح و غلبه بر نفس بي­مايه و بدون تلاش بنده نمی‌شود.[7] اين هم با کمک خداست اما بايد از او بخواهي «فَاسْتَعِنْ بِاللهِ» کمک بطلب از او. اوّلاً خودت بايد حرکت کني. اساس کار، خودت هستي.

گاهي من ديدم عده­اي اشتباه مي­کنند خيال مي­کنند خودم را به خدا سپردم. صریح می‌گویم: این حرف غلط است! معارف ما، مجموعۀ آيات، روايت و حتّی عقل ما مي­گويد: خودت باید کار کنی! خودت باید خودت را بسازی! این فشار و سختی دارد، ولی گریزی از آن نیست. اين حرف‌ها چيست که مي­زني؟ راه بيفت! نشسته‌اي، بعد می‌خواهی خدا بيايد تو را بلند کند و تا مقصد ببرد؟! از این خبرها نیست. بلند شو و راه بيفت! خدا هم دستت را مي­گيرد. وقتی او مي‌بيند که تو واقعاً مي­خواهي به حق برسي، کمکت می‌کند و به مقصد می‌رساندت. کمک و استعانت نوعی «امداد» است. بايد خودت بخواهي و دستت را دراز کني! آن‌وقت است که او دستت را مي­گيرد و کمکت مي­کند. اين تعبيراتي که تا اينجا کردم همه از روایات بود و می‌خواستم بگويم: ثقل حق از بين مي‌رود، تلخي آن هم از بين مي­رود؛ امّا زمانی که نفس مهذّب شود.

یک مطلب دقيق را الآن مطرح کنم و بعد مي­خواهم وارد مباحثي در باب شناسايي حق و تصديق حق شوم. پذیرش حق، امري است که هيچ زحمتي نمی‌خواهد. یعنی چون انسان مفطور به آن است و حق، آميختۀ به هستي انسان است، پذیرش و تصدیق آن هم که امری درونی است، بدون زحمت است. وقتی حق يک امر فطري باشد، زمانی‌که به انسان عرضه شود، بي‌بروبرگرد انسان حق را می‌پذیرد؛ امّا مشکل اینجا است که نفس، نمي­گذارد انسان با زبان به حق اعتراف کند و از نظر عملی بر طبق آن رفتار نماید. مشکل از ناحيۀ نفس است نه فهم حق! در حق، هیچ ابهامی نیست و به‌محض اینکه به عقل عرضه شود، انسان آن را می‌پذیرد و تصدیق می‌کند، امّا نفس است که ابا دارد. پذيرش عقلي هست، مشکل اينجا است که نفس با حق سازگار نیست. البتّه اعتراف زباني آسان­تر است تا مسألۀ عمل کردن به حق؛ که من اين‌ها را بعداً مطرح می‌کنم و توضیح می‌دهم.

تطبیق بحث با قیام امام حسین(علیه السلام)

امام حسين(علیه السلام) از همان ابتدا در مدینه و مکّه، سپس هم در بدو ورود به کربلا حرفش حق و باطل بود. در خطبه‌ای هم که در کربلا خواند، فرمود: به حق عمل نمي­شود و نگفت که اين‌ها از نظر دروني عقلشان کار نمي­کنند يا از نظر لفظي منکر حق هستند. اصلاً سراغ اين چیزها نرفت. بلکه گفت: این‌ها به حق عمل نمي­کنند! مشکل اينجا است. چون حق موافق با هواهاي نفساني نيست و برایشان خیلی سخت است.

حالا من دو سه جمله می‌خوانم که بحث تطبیق شود. حسين(علیه السلام) در راه که مي­آمد به «عُذَيبُ‌الهِجانات» رسيد. طِرِمّاح‌بن‌عدي که از اهالی کوفه بود، با چند نفر دیگر راه افتادند و چهار نفری در عُذَيبُ‌الهِجانات با امام حسين برخورد کردند. مي­نويسند: طرمّاح شاعر زبردستي بود و وقتی چشمش از دور به حسين(علیه السلام) افتاد، شروع کرد مرکبش را هي کردن که خودش را سريع به امام برساند. در آنجا این اشعار را سرود:

« يَا نَاقَتِي لَا تَذْعَرِي مِنْ زَجْرِي    وَ امْضِي بِنَا قَبْلَ طُلُوعِ الْفَجْر»[8]

همين‌طور داشت به‌سمت امام مي­آمد که حرّ جلويش را گرفت و گفت: من نمي­گذارم بروي! يا تو را حبس مي­کنم يا به کوفه بر مي­گردانمت. امام حسين گفت: رهایش کن! او از کساني است که با من از مکّه آمده است. نباید به او کاري داشته باشي.

وقتي که این‌ها به امام رسيدند، حضرت از آن‌ها پرسید: «أخْبِرُونِي خَبَرَ النَّاسِ خَلْفَکُمْ!» بگویید ببينم که در کوفه چه خبر بود وقتی که می‌آمديد. این‌ها شروع کردند به جواب دادن که: «أمَّا أشْرَافُ النَّاسِ فَقَدْ عَظُمَتْ رِشْوَةً» پول­هاي حسابي به بزرگان دادند و سرکرده­هاي کوفه و قبايل را خریدند. «وَ أمَّا سَايِرُ النَّاسِ بَعْدَهُمْ فَإِنَّ قُلُوبُهُمْ تَهْوِي إلَيْکَ وَ سُیُوفُهُمْ غَداً شَهْرَۀً إلَيْکَ» نه اينکه تو را نمي­شناسند، حق را مي­شناسند، ولي همۀ این‌ها فردا به‌روي تو شمشیر مي­کشند. يعني عملاً با آن حقّی که یقین دارند حق است، مخالفت می‌کنند. دقّت کنید؛ بحث عمل است!

من باید تذکّر بدهم که شما خيلي از اين حرف­ها گريز نداشته باشيد که مگر می‌شود کسی حق را بشناسد، ولی دقیقاً بر خلاف آن عمل کند؟! بله؛ ممکن است! مثلاً کسي که دروغ گفت، اگر خلاف حرف او کشف شود، با آنکه خودش مي­داند که دروغ گفته و انکار دروني ندارد، ولي از نظر بيروني زباناً انکار مي­کند؛ عملاً با حق مخالفت می‌کند، درحالی که خودش می‌داند کارش غلط و باطل است. از این ناراحت است که چرا مُچش را گرفته‌اند! غالباً هم قضيه اين‌گونه است که انسان حق را شناخته، ولی دارد خودش را کلک مي­زند. این حرف هيچ مشکلي ندارد. می‌شود انسان در بيرون از هواهاي نفساني‌اش پیروی کند، درحالی که حق را کاملاً می‌شناسد.

عبيدالله، عمر سعد و امثال اين‌ها نیز همگی حق را مي­دانستند! مگر نشنیده‌اید که خود عمر سعد در شبی که عبیدالله به او گفت: بيا به جنگ حسين برو، تا صبح با خودش، درگیریِ دروني داشت و شعرهايي هم خواند که معروف است. به خواهرزاده­اش هم گفت که مردّد است، ولی نتوانست جلوی هواهای نفسانی خود را بگیرد. او هم از نظر دروني تصديق داشت. حتي زباناً به خواهرزاده­اش گفت:

«أَ أَتْرُکُ مُلْکَ الرِّيَّ وَ الرِّيُّ مُنْيَتِي أمْ أرْجِعُ مَذْمُوماً بِقَتْلِ الْحُسَيْنِ؟!»[9]

امّا بحث بيروني و عملی است که در آخر به حق عمل نکرد.

حال ببینید دستگاه آن شیطانی، برای سرپوش گذاشتن بر روی حق و مقابله با چیزی که درون همه آن را پذیرفته، چگونه رفتار می‌کند. راه مقابلۀ عملی با حق این بود که وقتي امام حسين به کربلا رسيد و حرّ به عبيدالله نامه نوشت، عبیدالله ملعون، اوّل عمر سعد را به کربلا فرستاد و بعد خودش به منبر رفت تا حق را با هواهاي نفساني پوشش دهد.[10]

حرف‌هایش روز منبر خیلی حساب‌شده و زیرکانه است. گفت: «أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّكُمْ بَلَوْتُمْ آلَ أَبِي سُفْيَانَ فَوَجَدْتُمُوهُمْ كَمَا تُحِبُّونَ» ای مردم! شما آل‌ابوسفيان را آزمايش کرديد و ديديد که آن‌ها همان‌طوری هستند که شما مي­خواهيد. یعنی چگونه عمل مي­کنند؟ همان‌طور که شهوت و غضبتان مي­خواهد، این‌ها همان‌طور عمل مي­کنند. «وَ هَذَا أَمِيرُ (الْکَذَا) يَزِيدُ قَدْ عَرَفْتُمُوهُ حَسَنَ السِّيرَةِ مَحْمُودَ الطَّرِيقَةِ مُحْسِناً إِلَى الرَّعِيَّةِ يُعْطِي الْعَطَاءَ فِي حَقِّهِ». ببیند یزید آدم خوبی است؛ با مردم خوب رفتار می‌کند؛ خوب پول مي­دهد. «قَدْ أَمِنَتِ السُّبُلُ عَلَى عَهْدِهِ». راه‌ها در زمان او ايمن شده و هرجا که مي­خواهيد مي­توانيد برويد. «وَ كَذَلِكَ كَانَ أَبُوهُ مُعَاوِيَةُ فِي عَصْرِهِ وَ هَذَا ابْنُهُ يَزِيدُ مِنْ بَعْدِهِ يُكْرِمُ الْعِبَادَ وَ يُغْنِيهِمْ بِالْأَمْوَالِ وَ يُكْرِمُهُمْ وَ قَدْ زَادَكُمْ فِي أَرْزَاقِكُمْ مِائَةً مِائَةً» پدرش هم خوب بود؛ پدر و پسر، بندگان خدا را اکرام می‌کنند و دارایی‌هایشان را صد تا صد تا زیاد می‌کنند؛ پول از دست این‌ها همین‌طور برای شما ريزش دارد.

«وَ أَمَرَنِي أَنْ أُوَفِّرَهَا عَلَيْكُمْ» چنین آدم خوبی(!) به من گفته تا مي­توانم به شما پول دهم! می‌بینید از نظر درونی دارد چه‌کار مي­کند؟! دارد نفوس را تحريک مي­کند که بر طبق هواهاي نفسانيّه به جنگ حق بروند. چون او مي­دانست که در دل مردم چه می‌گذشت و این‌ها حق را می‌شمناسند، از راه دیگری وارد شد. اضلال برای این‌ها جواب نمی‌دهد، لذا رفت سراغ اینکه نفوسشان را تحریک کند. حالا این‌ها که خودشان را تهذیب نکرده‌اند، باید چه‌کار کنند؟ راه رهایی از این فریب‌ها چيست؟! اين‌ها که نفوس عاليه نيستند؛ متوسّطند و دلشان به این چیزها گرایش دارد. اینجا است که مردم و متوسّطین گیر می‌کنند.

در آخر عبیدالله گفت: «وَ أُخْرِجَكُمْ إِلَى حَرْبِ عَدُوِّهِ الْحُسَيْنِ فَاسْمَعُوا لَهُ وَ أَطِيعُوا»[11] امیر به من دستور داده که شما را به جنگ با حسین بفرستم. از اين راه وارد شد و یک‌دفعه نرفت سر اصل قضیه و جنگ با حق را مطرح کند؛ اوّل نفوس را تحریک کرد و سپس حرفش را زد. من اين‌ها را به‌عنوان استشهاد بحث آوردم که ببیند چگونه انسانی که حق را می‌شناسد، بر خلاف آن عمل می‌کند.

مسأله اين است. اين‌ها در متن جامعۀ ما، جنبۀ کاربردي دارد. دشمن از اين راه وارد شد و با امام حسين(علیه السلام) مقابله کرد. حسين(علیه السلام) نیز همين‌که وارد شد، گفت: «أَ لَا تَرَوْنَ أَنَّ الْحَقَّ لَا يُعْمَلُ بِهِ وَ أَنَّ الْبَاطِلَ لَا يُنْتَهَى عَنْهُ». مسأله اين است. حق و باطل جایشان عوض شده و من هم به وظيفه‌ای که نسبت به گفتن و عمل بر طبق حق دارم، عمل مي­کنم.

حالا ببینید کسانی که نسبت به حق کوتاهی نکرده‌اند، چگونه امام دستشان را می‌گیرد و نسبت به آن‌ها وفاداری می‌کند؛ مي­نويسند: وقتی‌که حسین(علیه السلام) وارد کربلا شد، برای همان کسی که صادقانه برایش نامه نوشته بود، یک نامه فرستاد. او وفادار است و یاران حق‌گوی خود را از یاد نبرده است. از کوفه چهار نفر به امام نامه نوشته بودند که امام نامۀ آن‌ها را در موارد متعدّد استخدام فرمود؛ یکی از آن‌ها حبيب‌بن‌مظاهر بود. که امام حسين حرف او را هم در فرمان مسلم‌بن‌عقيل استخدام کرد و هم در خطبه‌ای که برابر حرّ خواند، آورد. حالا که به کربلا رسيده است، مگر مي­شود حبيب را فراموش کند؟

مي­گويند حسين(علیه السلام) از کربلا، يک نامه آن هم برای حبيب، فرستاد. «بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ مِنَ الْحُسَيْنِ‌بْنِ‌عَلِيٍّ إلَي الرَّجُلِ الْفَقِيهِ حَبِيبِ‌بْنِ‌مَظَاهِرِ الْأسَدِيِّ». ببينيد امام چقدر از او تعريف مي­کند؛ از او، به‌عنوان يک فقيه یاد می‌کند و می‌فرماید: «إنَّا نَزَلْنَا کَرْبَلَاءَ» ما وارد کربلا شديم. «وَ أنْتَ تَعْلَمُ قِرَابَتَنَا مِنْ رَسُولِ اللهِ» تو نزديکي و وابستگي ما را به پيغمبر اکرم می‌دانی؛ «فَإنْ أرَدْتَ نُصْرَتَنَا فَاقْدِمْ إلَيْنَا عَاجِلاً» اگر مي­خواهي حق را ياري کني، اگر می‌خواهی حسين را ياري کني، زود خودت را برسان!

می‌نویسند در کوفه، اوّل صبح بود که حبيب داشت با همسرش صبحانه مي­خورد. او یک پيرمرد است. یک‌دفعه دیدیند کسی در زد. حبیب دم در رفت. ديد قاصدي آمده و یک نامه برایش آورده است. به او گفت: این چيست؟ گفت: نامه‌ای از حسين است. نامه را باز کرد خواند و به خانه برگشت. همسرش به او گفت: که بود؟ گفت: قاصدي بود که نامه­اي از حسين برايم آورده بود. گفت: خب؛ چه بود؟ گفت: حسين من را به ياري طلبيده است. گفت: حالا مي­خواهي چه‌کار کني؟ حبیب تقيه کرد؛ چون مي­خواست روحيۀ همسرش را ببيند. گفت: من که نمي­توانم بروم. من پيرمردم و کرّ و فرّي ندارم. همسرش با تعجّب گفت: نمي‌روي؟! پسر پيغمبر تو را خواسته، ولی نمی‌روی؟! گفت: من اگر بروم، عبيدالله خانه­ام را خراب مي­کند؛ اموالم را به غارت مي­برد؛ تو را هم به اسارت مي­گيرد! نمی‌توانم بروم. همسر حبیب گفت: تو برو! بگذار خانه­مان را خراب کنند؛ بگذار اموالمان را به غارت ببرند؛ بگذار مرا نیز به اسارت ببرند. تو برو!

حبیب باز هم امتناع کرد. اینجا همسر حبيب بلند شد، روسري‌اش را بر سر حبیب انداخت و گفت: اگر نمي­روي پس مثل زن‌ها در خانه بشين! بعد سرش را بلند کرد و گفت: يا اباعبدالله! اي کاش من مرد بودم و به یاری‌ات مي­آمدم!

وقتی‌که حبيب اطمينان خاطر پيدا کرد، به همسرش گفت: من یک کربلا بروم! تا ابد نامم در ديوان کساني که دين خدا را یاری کردند، ثبت شود. حرکت کرد و بیرون آمد. وارد بازار کوفه شد. ديد همه دارند شمشيرها را تيز مي­کنند، نيزه­ها را تيز مي­کنند...

 


.[1] بحارالانوار، ج74، ص295

[2]. من فقط به این بحث یک اشاره کردم؛ وگرنه در گذشته این مطلب را خیلی مفصّل‏تر از این، بحث کرده‏ام.

[3]. غرر الحکم، ص65

[4]. غررالحکم، ص304

[5]. غررالحکم، ص58

[6]. غررالحکم، ص243

[7]. خوب به روايت دقّت کنيد! من کلمه به کلمه جلو آمدم و حرف پیچیده‏ای نزدم. البتّه بحث­هايي در اینجا مطرح است که جاي پرداختن به آن‏ها اینجا نيست و باید در مباحث معرفتي بحث شود.

[8] بحارالانوار، ج44، ص378

.[9] المناقب، ج4، ص98: «آیا حکومت ری را رها کنم حال آنکه فرمانروایی ری آرزوی من است؟! یا آنکه از حسین را به قتل برسانم، درحالی که مذمّت ابدی را برای خود خریده‏ام؟!»

[10]. من بحثم طلبگي است؛ چاره­اي هم ندارم.

[11]. بحارالانوار، ج44، ص385

 آیه الله آقامجتبی تهرانی




:: موضوعات مرتبط: حلقه اخلاقی , ,
:: بازدید از این مطلب : 1096
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : موعظه
ت : سه شنبه 29 مهر 1393
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


(function(i,s,o,g,r,a,m){i['GoogleAnalyticsObject']=r;i[r]=i[r]||function(){ (i[r].q=i[r].q||[]).push(arguments)},i[r].l=1*new Date();a=s.createElement(o), m=s.getElementsByTagName(o)[0];a.async=1;a.src=g;m.parentNode.insertBefore(a,m) })(window,document,'script','//www.google-analytics.com/analytics.js','ga'); ga('create', 'UA-52170159-2', 'auto'); ga('send', 'pageview');