آدرس وبلاگ تحلیلی-تحقیقی اسjاد علی اکبر داراب کلائی vareson-asia98-ir


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 105
بازدید دیروز : 54
بازدید هفته : 675
بازدید ماه : 2190
بازدید کل : 186727
تعداد مطالب : 1056
تعداد نظرات : 314
تعداد آنلاین : 1

 ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ گالری تصاویر سوسا وب تولز





در اين وبلاگ
در كل اينترنت


تعبیر خواب آنلاین


استخاره آنلاین با قرآن کریم


بسم الله الرّحمن الرّحیم     اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً.     اللهم صلّ علی محمّد وآل محمّد و عجّل فرجهم     جهت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان(عج) صلوات    التماس دعا    دریافت کد از: ابزار وب ارایه دهنده انواع ابزار وبمستر و...

آشنایی با شهید مهدی زین الدین (وصيت نامه)

اولین شرط لازم برای پاسداری از اسلام، اعتقاد داشتن به امام حسین(ع) است. هیچ كس نمی‌تواند پاسداری از اسلام كند در حالی كه ایمان و یقین به اباعبدالله‌الحسین(ع) نداشته باشد. اگر امروز ما در صحنه‌های پیكار می‌رزمیم و اگر امروز ما پاسدار انقلابمان هستیم و اگر امروز پاسدار خون شهدا هستیم و اگر مشیت الهی بر این قرار گرفته كه به دست شما رزمندگان و ملت ایران، اسلام در جهان پیاده شود و زمینه ظهور حضرت امام زمان(عج) فراهم گردد، به واسطه عشق، علاقه و محبت به امام حسین(ع) است. من تكلیف می‌كنم شما «رزمندگان» را به وظیفه عمل كردن و حسین‌وار زندگی كردن.


در زمان غیبت كبری به كسی «منتظر» گفته می‌شود و كسی می‌تواند زندگی كند كه منتظر باشد، منتظر شهادت، منتظر ظهور امام زمان(عج). خداوند امروز از ما همت، اراده و شهادت‌طلبی می‌خواهد.

منبع:
وبلاگ وصایای شهیدان



:: موضوعات مرتبط: دفاع مقدس , فرماندهان , ,
:: بازدید از این مطلب : 1436
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : موعظه
ت : چهار شنبه 4 تير 1393

زندگي نامه شهیدمصطفي چمران

چمران از قلب بيروت سوخته و خراب تا قله هاي بلند كوههاي جبل عامل و در مرزهاي فلسطين اشغال شده از خود قهرمانيهاي بسياري به يادگار گذاشته و هميشه در قلب محرومين و مستضعفين شيعه جاي گرفته است .

 

دكترمصطفي چمران در سال 1311 در تهران ، خيابان پانزده خرداد متولد شد. وي تحصيلات خود را در مدرسه انتصاريه، نزديك پامنار، آغاز كرد و در دارالفنون و البرز دوران متوسطه را گذراند؛ سپس در دانشكده فني دانشگاه تهران ادامه تحصيل داد و در سال 1336 در رشته الكترومكانيك فارغ التحصيل شد. چمران يك سال به تدريس در دانشكده فني پرداخت. وي در همه دوران تحصيل شاگرد اول بود. در سال 1337 با استفاده از بورس تحصيلي شاگردان ممتاز به آمريكا اعزام شد و پس از تحقيقات علمي در جمع معروف ترين دانشمندان جهان در كاليفرنيا ومعتبرترين دانشگاه آمريكا - بركلي - با ممتاز ترين درجه علمي موفق به اخذ مدرك دكتراي الكترونيك و فيزيك پلاسما گرديد.

فعاليتهاي اجتماعي:
دكتر مصطفي چمران از 15 سالگي در درس تفسير قرآن مرحوم آيت الله طالقاني، در مسجد هدايت، و در درس فلسفه و منطق استاد شهيد مرتضي مطهري و بعضي از اساتيد ديگر شركت مي كرد و از اولين اعضاي انجمن اسلامي دانشجويان دانشگاه تهران بود. در مبارزات سياسي دوران مصدق از مجلس چهاردهم تا ملي شدن صنعت نفت شركت داشت . بعد از كودتاي ننگين 28 مرداد و سقوط دولت دكتر مصدق در لواي يك گروه سياسي سخت ترين مبارزه ها و مسئوليتهاي او عليه استبداد و استعمار شروع شد و تا زمان مهاجرت از ايران، بدون خستگي و با همه قدرت خود، عليه نظام طاغوتي شاه جنگيد و خطرناك ترين مأموريتها را در سخت ترين شرايط با پيروزي به انجام رسانيد.

چمران در آمريكا، با همكاري بعضي از دوستانش، براي اولين بار انجمن اسلامي دانشجويان آمريكا را پايه ريزي كرد و از موسسين انجمن دانشجويان ايراني در كاليفرنيا و از فعالين انجمن دانشجويان ايراني در آمريكا به شمار مي رفت كه به دليل اين فعاليتها، بورس تحصيلي شاگرد ممتازي وي از سوي رژيم شاه قطع مي شود. او پس از قيام خونين 15 خرداد سال 1342 و سركوب ظاهري مبارزات مردم مسلمان به رهبري امام خميني (ره) دست به اقدامي جسورانه و سرنوشت ساز مي زند و به همراهي بعضي از دوستان مؤمن و همفكر ، رهسپار مصر مي شود و مدت دو سال در زمان عبد الناصر سخت ترين دوره هاي چريكي و پارتيزاني را مي آموزد و به عنوان بهترين شاگرد اين دوره شناخته شده و فوراً مسئوليت تعليم چريكي مبارزان ايراني را بر عهده مي گيرد .

وي به علت برخورداري از بينش عميق مذهبي، از ملي گرايي وراي اسلام ، گريزان بود و وقتي در مصر مشاهده نمود كه جريان ناسيوناليسم عربي باعث تفرقه مسلمين مي شود، به جمال عبد الناصر اعتراض كرد . ناصر ضمن پذيرش اين اعتراض گفت كه جريا ن ناسيوناليسم عربي آنقدر قوي است كه نمي توان به راحتي با آن مقابله كرد . چمران نيز با تأسف تأكيد مي كند كه ما هنوز نمي دانيم كه بيشتر اين تحريكات از ناحيه دشمن براي ايجاد تفرقه در بين مسلمانان است. از آن پس به چمران و يارانش اجازه داده مي شود تا در مصر نظرات خود را بيان كنند.

حضور در لبنان:
بعد از وفات عبد الناصر، ايجاد پايگاه چريكي مستقل براي تعليم مبارزان ايراني، ضرورت پيدا مي كند ، از اين رو دكتر چمران رهسپار لبنان مي شود تا چنين پايگاهي را ايجاد كند.

او به كمك امام موسي صدر، رهبر شيعيان لبنان، حركت محرومين و سپس جناح نظامي آن، سازمان «امل» را بر اساس اصول و مباني اسلامي پي ريزي مي نمايد . اين سازمان درميان توطئه ها و دشمني هاي چپ و راست، با تكيه بر ايمان به خدا و با اسلحه شهادت، خط راستين اسلام انقلابي را پياده كرده ، در معركه هاي مرگ و حيات به آغوش گرداب خطر فرو مي رود و در طوفانهاي سهمناك سرنوشت، به استقبال شهادت مي تازد و پرچم خونين تشيع را در برابر جبار ترين ستمگران روزگار، صهيونيزم اشغالگر و همدستان خونخوار آنها، راستگرايان فالانژ، به اهتزاز در مي آورد.

چمران از قلب بيروت سوخته و خراب تا قله هاي بلند كوههاي جبل عامل و در مرزهاي فلسطين اشغال شده از خود قهرمانيهاي بسياري به يادگار گذاشته وهميشه در قلب محرومين و مستضعفين شيعه جاي گرفته است . شرح اين مبارزات افتخار آميز با قلمي سرخ و به شهادت خون پاك شهداي لبنان، بر كف خيابانهاي داغ و بر دامنه كوههاي مرزي اسرائيل براي ابد ثبت گرديده است.

چمران و انقلاب اسلامي ايران:
دكتر چمران با پيروزي انقلاب اسلامي بعد از 21 سال هجرت، به وطن باز مي گردد. همه تجربيات انقلابي و علمي خود را در خدمت انقلاب مي گذارد. خاموش و آرام ولي فعالانه و قاطعانه به سازندگي مي پردازد و همه تلاش خود را صرف تربيت اولين گروههاي پاسداران انقلاب در سعد آباد مي كند. سپس در شغل معاونت نخست وزيري ، روز و شب خود را به خطر مي اندازد تا سريع تر مسأله كردستان را فيصله دهد .او در قضيه فراموش ناشدني « پاوه » قدرت ايمان و اراده آهنين و شجاعت و فدا كاري خود را بر همگان ثابت مي كند .

پس از اين جرايانات ، فرمان انقلابي امام خميني (ره) صادر شد . فرماندهي كل قوا را به دست گرفت و به ارتش فرمان داد تا در 24 ساعت خود را به پاوه برساند و فرماندهي منطقه نيز به عهده دكتر چمران واگذار شد.

رزمندگان از جان گذشته انقلاب، اعم از سرباز و پاسدار به حركت در آمدند وبا تكيه بر همه تجارب انقلابي، ايمان، فداكاري، شجاعت، قدرت رهبري و برنامه ريزي دكتر چمران به شكوهمند ترين قهرمانيها دست يافتند و در عرض 15 روز همه شهر ها و راهها و مواضع استراتژيك كردستان را به تصرف درآوردند. بدين ترتيب كردستان از خطر حتمي نجات يافت و مردم مسلمان كرد با شادي و شعف به استقبال اين پيروزي شتافتند.

دكترمصطفي چمران بعد از اين پيروزي بي نظير و بازگشت به تهران از طرف بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران ، امام خميني (ره)، به وزارت دفاع منصوب گرديد. وي در پست جديد، براي تغيير و تحول ارتش ، به يك سلسله برنامه هاي وسيع بنيادي دست زد كه پاكسازي ارتش و پياده كردن برنامه هاي اصلاحي از اين قبيل است .

شهيد چمران در اولين دوره انتخابات مجلس شوراي اسلامي، از سوي مردم تهران به نمايندگي انتخاب شد و تصميم داشت در تدوين قوانين و نظام جديد انقلابي، بخصوص در ارتش، حداكثر سعي و تلاش خود را بكند تا ساختار گذشته ارتش را تغيير دهد. وي در يكي از نيايشهاي خود بعد ازانتخاب نمايندگي مردم در مجلس شوراي اسلامي، اينسان خدا را شكر مي گويد: « خدايا، مردم آنقدر به من محبت كرده اند و آنچنان مرا از باران لطف و محبت خود سرشار كرده اند كه به راستي خجلم و آنقدر خود را كوچك مي بينم كه نميتوانم از عهده آن به در آيم. تو به من فرصت ده، توانايي ده تا بتوانم از عهده برايم و شايسته اين همه مهر و محبت باشم.»

چمران سپس به نمايندگي حضرت امام (ره) در شوراي عالي دفاع منصوب شد و مأموريت يافت تا به طور مرتب گزارش كار ارتش را ارائه نمايد.

پس از شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران، دوران حماسه ساز و پرتلاش ديگري آغاز مي شود . دكتر چمران در آن دوران نمونه كامل ايثار، شجاعت و در عين فروتني و كار مداوم و بدون سر و صدا و فقط براي رضاي خدا بود . او بعد از حمله ناجوانمردانه ارتش صدام به مرزهاي ايران و يورش سريع آنها به شهر ها و روستا ها و مردم بي دفاع ، نتوانست آرام بگيرد و به خدمت امام امت رسيد و با اجازه ايشان و به همراه مقام معظم رهبري ، آيت الله خامنه اي كه در آن زمان نماينده ديگر امام در شوراي عالي دفاع و نماينده مردم تهران در مجلس شوراي اسلامي بود ، به اهواز رفت. از آنجايي كه او هميشه خود را در گرداب خطر مي افكند و هراسي از مرگ نداشت، از همان بدو ورود دست بكار شد و در شب اول حمله چريكي اي را عليه تانكهاي دشمن كه تا چند كيلومتري شهر اهواز پيشروي كرده بودند، آغاز كرد.

مصطفي چمران گروهي از رزمندگان داوطلب را به گردخود جمع كرد وبا تربيت و سازماندهي آنان، ستاد جنگهاي نامنظم را در اهواز تشكيل داد. اين گروه كمكم قوت گرفت و منسجم شد و خدمات زيادي انجام داد. ايجاد واحد مهندسي فعال براي ستاد جنگهاي نامنظم يكي از اين برنامه ها بود، كه به كمك آن جاده هاي نظامي به سرعت و در نقاط مختلف ساخته شد و با نصب پمپ هاي آب در كنار رود كارون و احداث يك كانال به طول حدود بيست كيلومتر و عرض يكصد متر در مدتي كوتاه ، آب كارون را به طرف تانكهاي دشمن روانه ساخت، بطوري كه آنها مجبور شدند چند كيلومتري عقب نشيني كنند و سدي عظيم مقابل خود بسازند. اين عمل فكر تسخير اهواز را براي هميشه از سردشمنان به دور كرد .

يكي ديگر از كارهاي مهم و اساسي او از همان روزهاي اول، ايجاد هماهنگي بين ارتش، سپاه و نيروهاي داوطلب مردمي بود كه در منطقه حضور داشتند. بازده اين حركت و شيوه جنگ مردمي و هماهنگي كامل بين نيروهاي موجود، تاكتيك تقريباً جديد جنگي بود. چيزي كه ابر قدرتها قبلاً فكر آن را نكرده بودند. متأسفانه اين هماهنگي در خرمشهر به وجود نيامد و نيروهاي مردمي تنها ماندند. او تصميم داشت به خرمشهر برود ولي به علت خطر سقوط جدي اهواز، موفق نشد ولي چندين بار نيروهايي بين دويست تا يك هزار نفر را سازماندهي كرده و به خرمشهر فرستاد . آنان به كمك ديگر برادران خود توانستند در جنگي نا برابر مقابل حملات پياپي دشمن تا مدتها مقاومت كنند.

پس از يأس دشمن از تسخير اهواز، رژيم بعث عراق سخت به فتح سوسنگرد دل بسته بود تا روياي قادسيه را تكميل كند و براي دومين بار به آن شهر مظلوم حمله كرد و سه روز تانكهاي حزب بعث شهر را در محاصره گرفتند . روز سوم تعدادي از آنها توانستند به داخل شهر راه يابند. گزارش مهر همچنين مي افزايد : دكتر چمران از محاصره تعدادي از ياران و رزمندگان شجاع خود در آن شهر سخت بر آشفته بود، با فشار و تلاش خود ومقام معظم رهبري ، ارتش را آماده ساخت كه براي اولين بار دست به يك حمله خطرناك وحماسه آفرين و نابرابر بزنند و خود نيز نيروهاي مردمي و سپاه پاسداران را در كنار ارتش سازمان دهي كرد و با نظامي نو و شيوه اي جديد از جانب جاده اهواز سوسنگرد به دشمن يورش بردند.

شهيد چمران پيشاپيش يارانش، به شوق كمك و ديدار برادران محاصره شده در سوسنگرد، به سوي اين شهر مي شتافت كه در محاصره تانكهاي دشمن قرار گرفت. او ساير رزمندگان را به سوي ديگري فرستاد تا نجات يابند وخود را به حلقه محاصره دشمن انداخت؛ در اين هنگام بود كه نبرد سختي در گرفت؛ نيروهاي كماندوي دشمن از پشت تانكها به او حمله كردند و او نيز در مصاف با دشمن متجاوز، از نقطه اي به نقطه ديگر و از سنگري به سنگرديگر مي رفت. كماندوهاي دشمن او را به زير رگبار گلوله هاي خود گرفته بودند، تانكها به سوي او تير اندازي مي كردند و او شجاعانه و بدون هراس از انبوه دشمن و آتش شديد آنها سريع، چابك، به آتش آنها پاسخ گفته و هر لحظه سنگر خود را تغيير مي داد.

در اين درگيري همرزم چمران به شهادت رسيد و اويك تنه به نبرد خود ادامه مي داد و به سوي دشمن حمله مي برد. تا آنكه در حين « رقصي چنين در ميانه ميدان» از دوقسمت پاي چپ زخمي شد. با پاي زخمي بر يك كاميون عراقي حمله برد و به غنيمت گرفت . او به كمك جوان چابك ديگري كه خود را به مهلكه رسانده بود به داخل كاميون نشست واز دايره محاصره خارج شد .

دكتر چمران با همان كاميون خود را به بيمارستاني در اهواز رسانيد و بستري شد. اما بيش از يك شب در بيمارستان نماند وبعد از آن به مقر ستاد جنگهاي نا منظم رفت و دوباره با پاي زخمي و دردمند به كار خود پرداخت. حتي در همان شبي كه در بيمارستان بستري بود، جلسه مشورتي فرماندهان نظامي (تيمسار شهيد فلاحي، فرمانده لشگر92، شهيد كلاهدوز، مسئولين سپاه و سرهنگ محمد سليمي كه رئيس ستاد او بود)، استاندار خوزستان و نماينده امام در سپاه پاسداران (شهيد محلاتي) در كنار تخت او در بيمارستان تشكيل شد .او در همان حال و همان شب پيشنهاد حمله به ارتفاعات الله اكبر را مطرح كرد.

شهيد چمران به رغم اسرار و پيشنهاد مسئولين و دوستانش ، حاضر به ترك اهواز و ستاد جنگهاي نا منظم و حركت به تهران براي معالجه نشد . تمام مدت را در همان ستاد گذراند، در كنار بسترش و در مقابلش نقشه هاي نظامي منطقه، مقدار پيشروي دشمن و حركت نيروهاي خودي نصب شده بود و او كه قدرت و ياراي به جبهه رفتن نداشت، دائماً به آنها مي نگريست و مرتب طرحهاي جالب و پيشنهاد هاي سازنده در زمينه هاي مختلف نظامي، مهندسي و حتي فرهنگي ارائه مي داد.

چمران پس از زخمي شدن، اولين بار براي ديدار با امام امت و بيان گزارش عازم تهران شد. به حضور امام رسيد و حوادثي را كه اتفاق افتاده بود و شرح مختصر عمليات و پيشنهادهاي خود را ارائه داد. حضرت امام (ره) نيز پدرانه و با ملاطفت خاصي رهنمودهاي لازم را ارائه مي داد.

دكتر چمران از سكون و عدم تحركي كه در جبهه ها وجود داشت دائماً رنج مي برد و تلاش مي كرد كه باارائه پيشنهادها و برنامه هاي ابتكاري حركتي بوجود آورد. او اصرار داشت كه هرچه زودتر به تپه هاي الله اكبر و سپس به بستان حمله شود و خود را به تنگ چزابه كه نزديكي مرز است رسانده تا ارتباطات شمالي و جنوبي نيروهاي عراقي و مرز پيوسته آنان قطع شود. به گزارش مهر بالاخره در سي و يكم ارديبهشت ماه 1360، با يك حمله هماهنگ و برق آسا ارتفاعات الله اكبر فتح شد كه پس از پيروزي سوسنگرد بزرگ ترين پيروزي تا آن زمان بود.

شهيد چمران به همراه رزمندگان شجاع اسلام در زمره اولين كساني بود كه پا به ارتفاعات الله اكبر گذاشت؛ در حالي كه دشمن هنوز در نقاطي مقاومت مي كرد او و فرمانده شجاعش ايرج رستمي، دو روز بعد با تعدادي از ياران خود توانستند با فدا كاري و قدرت تمام تپه هاي شحيطيه (شاهسوند) را به تصرف در درآورند .

پس از پيروزي ارتفاعات الله اكبر، چمران اصرار داشت نيروهاي ايراني هرچه زودتر، قبل از اين كه دشمن بتواند استحكاماتي براي خود ايجاد كند، بسوي بستان سرازير شوند كه اين كار عملي نشد و خود او طرح تسخير دهلاويه را با ايثار و گذشت و فداكاري رزمندگان جان بر كف ستاد جنگهاي نا منظم و به فرماندهي ايرج رستمي عملي ساخت.

شهادت :
در سي ام خرداد ماه 1360 يعني يك ماه پس از پيروزي ارتفاعات الله اكبر، چمران در جلسه فوق العاده شوراي عالي دفاع در اهواز با حضور مرحوم آيت الله اشراقي شركت و از عدم تحرك و سكون نيروهاانتقاد كرد و پيشنهاد هاي نظامي خود را از جمله حمله به بستان را ارائه داد. اين آخرين جلسه شوراي عالي دفاع بود كه در آن شركت داشت و فرداي آن روز، روز غم انگيز و بسيار سخت و هولناكي بود.

در سحر گاه سي و يكم خرداد 1360 ، ايرج رستمي فرمانده منطقه دهلاويه به شهادت رسيد و شهيد دكتر چمران بشدت از اين حادثه افسرده و ناراحت بود. غمي مرموز همه رزمندگان ستاد، بخصوص رزمندگان و دوستان رستمي را فرا گرفته بود. شهيد چمران، يكي ديگر از فرماندهانش را احضار كرد و خود، او را به جبهه برد تا در دهلاويه به جاي رستمي معرفي كند . در لحظه حركت، يكي از رزمندگان با سادگي و زيبايي گفت: « همانند روز عاشورا كه يكايك ياران حسين (ع) به شهادت رسيدند، عباس علمدار او(رستمي) هم به شهادت رسيد و اينك خود او آماده حركت به جبهه است.»

بطرف سوسنگرد به راه افتاد و در بين راه مرحوم آيت الله اشراقي و شهيد تيمسار فلاحي را ملاقات كرد. براي آخرين بار همديگر را ديدند وبه حركت ادامه دادند تا اينكه به قربانگاه رسيدند .

چمران همه رزمندگان را در كانالي پشت دهلاويه جمع كرد، شهادت فرمانده شان را به آنها تبريك و تسليت گفت و با صدايي محزون و گرفته از غم فقدان رستمي، ولي نگاهي عميق و پر نور و چهره اي نوراني و دلي مالا مال از عشق به شهادت و شوق ديدار پروردگار گفت: «خدا رستمي را دوست داشت و برد و اگرخدا ما را هم دوست داشته باشد، مي برد.»

خداوند ثابت كرد كه او را نيز دوست دارد و به سوي خود فرا خواند. چمران در آن منطقه در حين سركشي به مناطق و خطوط مقدم بر اثر اثابت تركش خمپاره هاي دشمن به شهادت رسيد .
 

منبع:
سایت اطلاع رسانی شهید آوینی



:: موضوعات مرتبط: دفاع مقدس , فرماندهان , ,
:: بازدید از این مطلب : 1408
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : موعظه
ت : چهار شنبه 4 تير 1393

آشنایی با شهید مهدی زین الدین(صد خاطره)

1- پسرک کیفش را انداخته روی دوشش. کفش ها را هم پایش کرده. مادر دولا می شود که بند کفش را بندد. پاهای کوچک، یک قدم عقب می روند. انگشت های کوچک گره شلی به بند ها می زنند و پسرک می دود از در بیرون.

2- توی ظل گرمای تابستان، بچه های محل سه تا تیم شده اند. توی کوچه ی هجده متری. تیم مهدی یک گل عقب است. عرق از سر و صورت بچه ها می ریزد. چیزی نمانده ببازند. اوت آخر است. مادر می آید روی تراس « مهدی! آقا مهدی!برای ناهار نون نداریم ها برو از سرکوچه دو تا نون بگیر.» توپ زیر پایش می ایستد. بچه ها منتظرند. توپ را می اندازد طرفشان و می دود سر کوچه.



3- نماینده ی حزب رستاخیز می آید توی دبیرستان. با یک دفتر بزرگ سیاه. همه ی بچه ها باید اسم بنویسند. چون و چرا هم ندارد. لیست را که می گذارند جلوی مدیر، جای یک نفر خالی است؛ شاگرد اول مدرسه. اخراجش که می کنند، مجبور می شود رشته اش را عوض کند. در خرم آباد، فقط همان دبیرستان رشته ی ریاضی داشت. رفت تجربی.

4- قبل انقلاب، دم مغازه ی کتاب فروشیمان، یک پاسبان ثابت گذاشته بودند که نکند کتاب های ممنوعه بفروشیم. عصرها، گاهی برای چای خوردن می آمد توی مغازه و کم کم با مهدی رفیق شده بود. سبیل کلفت و از بناگوش در رفته ای هم داشت. یک شب، حدود ساعت ده. داشتیم مغازه را می بستیم که سر و کله اش پیدا شد. رو کرد به مهدی و گفت « ببینم، اگر تو ولیعهد بودی، به من چه دستوری می دادی؟» مهدی کمی نگاهش کرد و گفت « حالت خوبه ؟ این وقت شب سؤال پیدا کرده ای بپرسی؟ » بازهم پاسبان اصرار کرد که « بگو چه دستوری می دادی ؟ » آخر سر مهدی گفت « دستور می دادم سبیلتو بزنی.» همان شب در خانه را زدند. وقتی رفتیم دم در، دیدیم همان پاسبان خودمان است. به مهدی گفت « خوب شد قربان ؟ » نصف شبی رفته بود سلمانی محل را بیدار کرده بود تا سبیلش را بزند. مهدی گفت « اگر می دانستم این قدر مطیعی، دستور مهم تری می داد. »

5- قبل از دست گیری من، برای چند دانشگاه فرانسه، تقاضای پذیرش فرستاده بود. همه جوابشان مثبت بود. خبر دادند یکی از دوستانش که آن جا درس می خواند، آمده ایران، رفته بود خانه شان.دوستش گفته بود « یک بار رفتم خدمت امام، گفتند به وجود تو در ایران بیش تر نیازه. منم برگشتم. حالا تو کجا می خوای بری؟». منصرف شد.

6- مرا که تبعید کردند تفرٍش، بار خانواده افتاد گردن مهدی. تازه دیپلمش را گرفته بود و منتظر نتیجه ی کنکور بود. گفت « بابا، من هر جور شده کتاب فروشی رو باز نگه می دارم. این جا سنگره. نباید بسته بشه. » جواب کنکور آمد. دانشگاه شیراز قبول شده بود. پیغام دادم « نگران مغازه نباش. به دانشگاهت برس. » نرفت. ماند مغازه را بگرداند.

7- مهدی بیست ساله، دست خالی، توی خط خرمشهر، گیر داده به سرهنگِ فرمانده که « چرا هیچ کاری نمی کنین؟ یه اسلحه به من بدید برم حساب این عراقیها رو برسم. »سرهنگ دست می گذارد روی شانه ی مهدی و می گوید « صبر کن آقا جون. نوبت شما هم می رسه. » مهدی می گوید « پس کِی ؟ عراقی ها دارن می رن طرف آبادان.» سرهنگ لبخندی می زندو می دود سراغ بی سیم. گلوله ها ی فسفری که بالای سر عراقی ها می ترکد، فکر می کنند ایران شیمیایی زده. از تانک هایشان می پرند پایین و پا می گذارند به فرار. – حالا اگه می خوای، برو یه اسلحه بردار و حسابشونو برس. وقتی فرمانده شد، تاکتیک جنگی آن قدر برایش مهم بود که آموزش لشکر 17، بین همه ی لشکرها زبان زد شده بود.

8- زمستان پنجاه ونه بود. با حسن باقری، توی یک خانه می نشستیم. خیلی رفیق بودیم. یک روز، دیدم دست جوانی را گرفته و آورده، می گوید « این آقا مهدی، از بچه های قُمه. می ری شناسایی، با خودت ببرش. راه و چاه رو نشونش بده. ». من زن داشتم. شب ها می آمدم خانه. ولی مهدی کسی را توی اهواز نداش. تمام وقتش را گذاشته بود روی کار. شب ها تا صبح روی نقشه ی شناسایی ها کار می کرد. زرنگ هم بود. زود سوار کار شد. از من هم زد جلو.

9- کنار جاده یک پوکه پیدا کردیم. پوکه ی گلوله تانک. گفتم «مهدی ! اینو با خودمون ببریم؟ » گفت « بذارش توی صندوق عقب.» سوسنگرد که رسیدیم. دژبان جلومان را گرفت. پوکه را که دید گفت « این چیه ؟ نمی شه ببرینش. » مهدی آن موقع هنوز فرمانده و این حرف ها هم نبود که بگویی طرف ازش حساب می برد. پیاده شد و شروع کرد با دژبان حرف زدن. خلاصه ! آوردیم پوکه را. هنوز دارمش.

10- دو سه روزی بود می دیدم توی خودش است. پرسیدم « چته تو؟ چرا این قدر توهمی؟ » گفت « دلم گرفته. از خودم دل خورم. اصلا حالم خوش نیست. » گفتم » همین جوری ؟ » گفت » نه. با حسن باقری بحثم شد. داغ کردم. چه می دونم ؟ شاید بهاش بلندحرف زدم. نمی دونم. عصبانی بودم. حرف که تموم شد فقط بهم گفت مهدی من با فرمانده هام این جوری حرف نمی زنم که تو با من حرف می زنی. دیدم راست می گه. الان د و سه روزه کلافم. یادم نمی ره.»

11- شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت « می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب. » بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.

12- چند روزی بود مریض شده بودم تب داشتم. حاج آقا خانه نبود. از بچه ها هم که خبری نداشتم. یک دفعه دیدم در باز شد و مهدی، با لباس خاکی و عرق کرده، آمد تو. تا دید رخت خواب پهن است و خوابیده ام یکراست رفت توی آشپزخانه. صدای ظرف و ظروف و باز شدن در یخچال می آمد. برایم آش بار گذاشت. ظرف های مانده را شست، سینی غذا را آورد، گذاشت کنارم. گفتم « مادر ! چه طور بی خبر؟ » گفت ـ به دلم افتاد که باید بیام.»

13- وقتی رسیدیم دزفول و وسایلمان را جابه جا کردیم، گفت « می روم سوسنگرد. » گفتم « مادر منو نمی بری اون جلو رو ببینم ؟ » گفت « اگه دلتون خواست، با ماشین های راه بیایید. این ماشین مال بیت الماله.»

14- به سرمان زد زنش بدهیم. عیالم یکی از دوستانش را که دو تا کوچه آن طرف تر می نشستند، پیش نهاد کرد. به مهدی گفتم. دختر را دید. خیلی پسندیده بود. گفت « باید مادرم هم ببیندش. » مادر و خواهرش آمدند اهواز. زیاد چشمشان را نگرفت. مادرش گفت « توی قم، دخترا از خداشونه زنِ مهدی بشن. چرا از این جا زن بگیره ؟ » مهدی چیزی نگفت. بهش گفتم » مگه نپسندیده بودی ؟ » گفت « آقا رحمان، من رفتنیم. زنم باید کسی باشه که خانواده ام قبولش داشته باشن تا بعد از من مواظبش باشن. »

15- خرید عقدمان یک حلقه ی نهصد تومانی بود برای من. همین و بس. بعد از عقد، رفیم حرم. بعدش گل زار شهدا. شب هم شام خانه ی ما. صبح زود مهدی برگشت جبهه.

16- می گفت قیافه برایم مهم نیست. قبل از عقد، همیشه سرش پایین بود. نگاهم نمی کرد.

17- مادر گفت « آقا مهدی ! این که نمی شه هر دو هفته یک بار به منیر سر بزنین. اگه شما نرین جبهه، جنگ تعطیل می شه ؟ » مهدی لبخند می زد و می گفت « حاج خانم! ما سرباز امام زمانیم. صلوات بفرستین. »

18- خانواده ام می خواستند مراسمی بگیرند که فامیلمان هم باشند، برای معرفی دامادشان، نشد. موقع عملیات بود و مهدی نمی توانست زیاد بماند. مراسم، در حد یک بله برون ساده بود. بعضی ها بهشان برخورد و نیامدند. ولی من خوش حال بودم.

19- همه دور تا دور سفره نشسته بودیم ؛ پدر و مادر مهدی، خواهر و برادرش. من رفتم توی آش پزخانه، چیزی بیاورم وقتی آمدم، دیدم همه نصف غذایشان را خورده اند، ولی مهدی دست به غذایش نزده تا من بیایم.

20- اولین عملیات لشکر بود که بعد از فرمانده شدن حاج مهدی انجام می دادیم. دستور رسید کنار زبیدات مستقر شویم. وقتی رسیدیم، رفتم روی تپه ی کنار جاده. قرار بود لشکر کربلا، سمت راست ما را پر کند. عقب مانده بودند و جایشان عراقی ها، راحت برای خودشان می رفتند و می آمدند.رفتم پیش حاج مهدی. خم شده بود روی کالک عملیاتی. بی سیم کنارش خش خش می کرد. موضوع را گفتم. نگاهم کرد. چهره اش هیچ فرقی نکرد. لب خند می زد. گفت « خیالت راحت. برو. توکل کن به خدا. کربلا امشب راستمونو پر می کنه » از چادر آمدم بیرون. آرام شده بودم.

21- عملایت محرم بود. توی نفربرِ بی سیم، نشسته بودیم آقا مهدی، دو سه شب بود نخوابده بود. داشتیم حرف می زدیم. یک مرتبه دیدم جواب نمی دهد. همان طور نشسته، خوابش برده بود. چیزی نگفتم. پنج شش دقیقه بعد، از خواب پرید. کلافه شده بود. بد جوری. جعفری پرسید « چی شده ؟ » جواب نداد. سرش را برگردانده بود طرف پنجره و بیرون را نگاه می کرد. زیر لب گفت « اون بیرون بسیجی ها دارن می جنگن، زخمی می شدن، شهید می شن، گرفتیم خوابیدم.» یک ساعتی، با کسی حرف نزد.

22- نزدیک صبح بود که تانک هایشان، از خاکریز ما رد شدند. ده پانزده تانک رفتند سمت گردان رآوندی. دیدم اسیر می گیرند.دیدم از روی بچه ها رد می شوند.مهمات ِ نیروها تمام شده بود. بی سیم زدم عقب. حاج مهدی خودش آمده بود پشت سرما. گفت « به خدا من هم این جام. همه تا پای جان. باید مقاومت کنین. از نیروی کمکی خبری نیس. باید حسین وار بجنگیم. یا می میریم، یا دشمنو عقب می زنیم. »

23- موقع انتخابات، مسئول صندوق بودم. دست که بلند کرد، آقا مهدی را توی صف دیدم تازه فرمانده لشکرشده بود. به احترامش بلند شدم. گفتم بیاید جلوی صف. نیامد. ایستاد تا نوبتش شد. موقع رفتن، تا دمِ در دنبالش رفتم پرسیدم « وسیله دارین ؟ » گفت « آره ». هرچه نگاه کردم، ماشینی آن دور و بر ندیدم رفت طرف یک موتور گازی. موقع سوار شدن. با لبخند گفت « مال خودم نیس. از برادرم قرض گرفته م.»

24- داشت سخن رانی می کرد، رسید به نظم. گفت « ما اگر تکنولوژی جنگی عراق را نداریم، اگر آن هواپیماهای بلند پرواز شناسایی را نداریم، لااقل می توانیم در جنگمان نظم داشته باشیم. امروز کسی که سپاهی ست و شلوار فرم را با پیراهن شخصی می پوشد، یا با لباس سپاه کفش عادی می پوشد، به نظم جنگ اهانت کرده.

25- تهران جلسه داشت. سرراه آمده بود اردوگاه، بازدید نیروهای در حال آموزش. موقع رفتن گفت « نصفِ آن ها، به درد جبهه و سپاه نمی خورن.» حرفِ عجیبی بود. آموزش دوره ی سی ویک که تمام شد، قبل از اعزام، نصفشان تسویه گرفتند و برگشتند.

26- سال شصت ودو بود؛ پاسگاه زید. کادر لشکر را جمع کرد تا برایشان صحبت کند. حرف کشید به مقایسه هی بسیج ها و ارتشی های خودمان با نظامی های بقیه ی کشورها. مهدی گفت « درسته که بچه های مادر وفاداری واطاعت امر با نظامی هیا بقیه ی جا ها قابل مقایسه نیستند، ولی ما باید خودمونو با شیعیان ابا عبدالله مقایسه کنیم. اون هایی که وقت نماز، دور حضرت رو می گرفتند تا نیزه ی دشمن به سینه ی خودشون بخوره و حضرت آسیب نبینه.»

27- توی خط مقدم. داشتم سنگر می کندم. چند ماهی بود مرخصی نرفته بودم. ریش و مویم حسابی بلند شده بود.یک دفعه دیدم دل آذر با فرمان ده لشکر می آیند طرفم،آمدند داخل سنگر. اولین باری بود که حاج مهدی را از نزدیک می دیدم. با خنده گفت « چند وقته نرفته ای مرخصی ؟ لابد با این قیافه، توی خونه رات نمی دن. » بعد قیچی دل آذر را گرفت و همان جا شروع کرد به کوتاه کردن موهام. وقتی تمام شد، در گوش دل آذر یک چیزی گفت و رفت.بعد دل آذر گفت « وسایلتو جمع کن. باید بری مرخصی.» گفتم« آخه...» گفت « دستور فرمانده لشکره. »

28- او فرمانده بود و من مسئول آموزش لشکر. قبلش، سه چهار سالی با هم رفیق بودیم. همه ی بچه ها هم خبرداشتند، با این حال، وقتی قرار شد چند روز قبل از عملیات خیبر، حسن پور و جواد دل آذر برای شناسایی بروند جلو، مرا هم با آنها فرستاد ؛ سیزده کیلومتر مسیر بود روی آب. دستورش قاطع بود جای چون و چرا باقی نمی گذاشت. از پله پایین رفتیم و سوار قایق شدیم. چشمم بهش افتاد بغض کرده بود، از همان بغض های غریبش.

29- شناسایی عملایات خیبر بود. مسئول محور بودم و باید خودم برای توجیه منطقه، می رفتم جلو. با چند نفر از فرمانده گردان ها، سوار قایق شدیم و رفتیم موقع برگشتن، هوا طوفانی شد. بارانی می آمد که نگو. توی قایق پر از آب شده بود با کلی مکافات موتورش را باز کردیم و پارو زنان برگشتیم. وقتی رسیدیم قرارگاه، از سر تا پا خیس شده بودم. زین الدین آمد. ما قضیه را برایش تعریف کردیم. خندید و گفت « عیبی نداره. عوضش حالا می دونین نیروهاتون، توی چه شرایطی باید عمل کنند.»

30- پنجاه روز بود نیروها مرخصی نرفته بودند. یازده گردان توی اردوگاه سد دز داشتیم که آموزش دیده بودند، تجدید آموزش هم شده بودند. اما از عملیات خبری نبود. نیروها می گفتند « بر می گردیم عقب. هر وقت عملیات شد خبرمون کنین.» عصبانی بودم. رفتم پیش آقا مهدی و گفتم « تمومش کنین. نیروها خسته ان. پنجاه روز می شه مرخصی نرفته ن، گرفتارن.» گفت شما نگران نباشین. من براشون صحبت می کنم. » گفتم « با صحبت چیزی درست نمی شه. شما فقط تصمیم بگیرین. » توی میدان صبحگاه جمعشان کرد. بیست دقیقه برایشان حرف زد. یک ماه ماندند.عملیات کردند. هنوز هم روحیه داشتند. بچه ها، بعد از سخن رانی آن روز، توی اردوگاه، آن قدر روی دوش گردانده بودندش که گرمازده شده بود.

31- تا حالا روی آب عمل نکرده بودیم. برایمان نا آشنا بود توی جلسه ی توجیهی، با آقا مهدی بحثم شد که از این جا عملیات نکنیم. روز هفتم عملیات، مجروح شدم. آوردندم عقب توی پست امداد، احساس کردم کسی بالای سرم است. خود مهدی بود. یک دستش را گذاشته بود روی شانه ام و یک دستش را روی پیشانیم. با صدایی که به سختی  شنیدم گفت «یادته قبل از عملیات مخالف بودی ؟ عمل به تکلیف بود. کاریش نمی شد کرد. حالا دعا کن که من سر شکسته نشم.»

32- توی خشکی، با هروسیله ای بود، شهدا را می آوردیم عقب. ولی تجربه ی کار روی آب را نداشتیم. رفتم پیش آقا مهدی. گفت « سعی می کنیم یه جاده خاکی براتون بزنیم. ولی اگه نشد، هرجوری هست، یاید شهدا رو برگردونین عقب.» چند قدم رفت و رو کرد به من « حاجی ! چه جوری شهدا مونو بذاریم و بیام ؟»

33- عملیات که شروع می شد، زین الدین بود و موتور تریلش. می رفت تا وسط عراقیها و برمی گشت. می گفتم « آقا مهدی ! می ری اسیر می شی ها.» می خندید و می گفت « نترس. این ها از تریل خوششون میاد. کاریم ندارن.»

34- هور وضعیت عجیبی دارد و بعضی وقت ها، اسقه های نی جدا می شوند و سر راه را می گیرند. انگار که اصلا راهی نبوده. ساعت ده شب بود که از سنگر های کمین گذشتیم. دسته ی اول وارد خشکی شده بود. ولی بقیه ی نیروها مانده بودند روی آب. وضع هور عوض شده بود؛ معبر را پیدا نمی کردیم. بی سیم زدیم عقب که « نمی شود جلو رفت، برگردیم؟ » آقا مهدی، پشت بی سیم گفته بود « حبیبیتون چشم انتظاره، گفته سرنوشت جنگ به این عملیات بسته س، انجام وظیفه کنید. » بچه ها، تا معبر دسته ی اول را پیدا نکردند و وارد جزیره نشدند، آرام نگرفتند.

35- عراقی ها، نصف خاکریز را باز کرده بوند و آب بسته بودند توی نیروهای ما. از گردان، نیرو خواستیم که با الوار و کیسه ی شن، جلوی آب را بگیریم. وقتی که آمدند، راه افتادیم سمت خاک ریز. دیدیم زین الدین و یکی دونفر دیگر، الوار های به چه بلندی را به پشت گرفته بودند و توی آب به سمت ورود ی خاکریز می رفتند. گفتم « چرا شما ؟ از گردان نیرو آمده » گفت « نمی خواست. خودمون بندش می آوریم.»

36- عراق پاتک سنگینی کرده بود. آقا مهدی، طبق معمول، سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد. یک مرتبه دیدم پیدایش نیست. از بچه ها پرسیدم، گفتند « رفته عقب.» یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور، از این طرف به آن طرف. بعد از عملیات، بچه ها توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا کردند. مجروح شده بود، رفته بود عقب، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود، انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط.

37- سرتاسرِ جزیره را دودِ انفجار گرفته بود. چشم چشم را نمی دید. به یک سنگر رسیدیم. جلوش پر بود از آذوقه. پرسیدیم « اینا چیه ؟ »گفتند « هیچ کس نمی تونه آذوقه ببره جلو. به ده متری نرسیده، می زننش. » زین الدین پشت موتور، جعفری هم ترکش، رسیدند. چند تا بسته آذوقه برداشتند و رفتند جلو. شب نشده، دیگر چیزی باقی نمانده بود.

38- شب دهم عملیات بود. توی چادر دور هم نشسته بودیم. شمع روشن کرده بودیم.صدای موتور آمد. چند لحظه بعد، کسی وارد شد. تاریک بود. صورتش را ندیدیم. گفت « توی چادرتون یه لقمه نون و پنیر پیدا می شه ؟ » از صدایش معلوم بود که خسته است. بچه ها گفتند « نه، نداریم. » رفت. از عقب بی سیم زدند که « حاج مهدی نیامده آن جا ؟ » گفتیم « نه.» گفتند «یعنی هیچ کس با موتور اون طرف ها نیامده ؟ »

39- جزیره را گرفته بودیم. اما تیر اندازی عراقی ها بد جوری اذیت می کرد. اصلا احساس تثبیت و آرامش نمی کردیم. سرِ ظهر بود که آمد. یک کلاشینکف توی دستش بود نشست توی سنگر، جلوی دید مستقیم عراقی ها. نشانه می گرفت و می زد. یک دفعه برگشت طرفمان، گفت « هر یک تیری که زدن، دو تا جوابشونو می دین. » همان شد.

40- اول من دیدمش. با آن کلاه خود روی سرش، و آرپی جی روی شانه اش مثل نیروهایی شده بود که می خواستند بروند جلو. به فرمانده گردانمان گفتم. صدایش کرد « حاج مهدی! » برگشت. گفت « شما کجا می رین ؟ » گفت « چه فرقی می کنه ؟ فرمان ده که همه ش نباید بشینه تو سنگر. منم با این دسته می رم جلو. »

41- بعد خیبر، دیگر کسی از فرمانده گردان ها و معاون ها شان باقی نماند بود ؛ یا شهید شده بودند، یا مجروح. با خودم گفتم « بنده ی خدا حاج مهدی. هیچ کس رو نداره. دست تنها مونده. » رفتم دیدنش. فکرمی کردم وقتی ببینمش، حسابی تو غمه. از در سنگر فرمان دهی رفتم تو. بلند شد. روی سرو صورتش خاک نشسته بود، روی لبش هم خنده ؛ همان خنده ی همیشگی. زبانم نگشت بپرسم « با گردان های بی فرمان دهت می خواهی چه کنی؟»

42- ماشین، جلوی سنگر فرماندهی ایستاد.آقا مهدی در ماشین را باز کرد. ته آیفا یک افسر عراقی نشسته بود. پیاده اش کردند. ترسیده بود. تا تکان می خوردیم.، سرش را با دست هایش می گرفت. آقا مهدی باهاش دست داد و دستش را ول نکرد. رفتند پنج شش متر آن طرف تر. گفت برایش کمپوت ببریم. چهار زانو نشسته بود روی زمین و عربی حرف می زند. تمام که شد گفت « ببرید تحویلش بدید. » بی چاره گیج شده بود باورش نمی شد این فرمان ده لشکر باشد. تا آیفا از مقر برود بیرون، یک سره به مهدی نگاه می کرد.

43- چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده، عرق از سر و صورتشان می ریزد. یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طرفشان. خسته نباشیدی می گوید و مشغول می شود. ظهر است که کار تمام می شود.سربازها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند. همان بنده ی خدا، عرق دستش را با شلوار پاک می کند، رسید را می گیرد و امضا می کند.

44- توی تدارکات لشکر، یکی دو شب، می دیدم ظرف ها ی شام را یکی شسته. نمی دانستیم کار کیه. یک شب، مچش را گرفتیم. آقا مهدی بود. گفت « من روزرا نمی رسم کمکتون کنم. ولی ظرف های شب با من»

45- عملیات که تمام می شد، نوبت مرخصی ها بود. بچه ها برمی گشتند پیش خانواده هایشان. اما تازه اول کار زین الدین بود. برای تعاون شهرها پیغام می فرستاد که خانواده های شهدا را جمع کنند می رفت برایشان صحبت می کرد ؛ از عملیات، از کار هایی که بچه هایشان کرده بودند، از شهید شدنشان.

46- تازه زنش را آورده بود اهواز. طبقه ی بالای خانه ی ما می نشستند. آفتاب نزده از خانه می رفت بیرون یک روز، صدای پایین آمدنش را از پله ها که شنیدم، رفتم جلویش را گرفتم. گفتم « مهدی جان ! تو دیگه عیال واری. یک کم بیش تر مواظب خودت باش. » گفت « چی کار کنم ؟ مسئولیت بچه های مردم گردنمه.» گفتم « لااقل توی سنگر فرماندهیت بمون. » گفت « اگه فرمانده نیم خیز راه بره، نیروها سینه خیز می رن. اگه بمونه تو سنگرش که بقیه می رن خونه هاشون. »

47- خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود. من هم یک شلوار خریدم، تا وقتی از منطقه آمد، با هم بپوشد. لباس هار ا که دید، گفت « تو این شرایط جنگی وابسته م می کنین به دنیا. » گفتم «آخه یه وقتایی نباید به دنیای ماهام سربزنی؟ » بالاخره پوشید. وقتی آمد، دوباره همان لباس های کهنه تنش بود. چیزی نپرسیدم. خودش گفت « یکی از بچه های سپاه عقدش بود لباس درست و حسابی نداشت.»

48- گاهی یک حدیث، یا جمله ی قشنگ که پیدا می کرد، با ماژیک می نوشت روی کاغذ و می زد به دیوار. بعد راجع بهش با هم حرف می زدیم. هرکدام، هرچه فهمیده بودیم می گفتیم و جمله می ماند روی دیوار و توی ذهنمان.

49- وضع غذا پختنم دیدنی بود. برایش فسنجان درست کردم. چه فسنجانی ! گردوها را درسته انداخته بودم توی خورش. آن قدر رب زده بودم، که سیاه شده بود. برنج هم شورِشور. نشست سر سفره. دل تو دلم نبود. غذایش را تا آخر خورد. بعد شروع کرد به شوخی کردن که « چون تو قره قروت دوست داری، به جای رب قره قروت ریخته ای توی غذا.» چند تا اسم هم برای غذایم ساخت؛ ترشکی، فسنجون سیاه. آخرش گفت« خدارو شکر. دستت درد نکنه.»

50- ظرف های شام، دو تا بشقاب و لیوان بود و یک قابلمه. رفتم سر ظرف شویی. گفت « انتخاب کن. یا تو بشور من آب بکشم، یا من می شورم تو آب بکش. » گفتم « مگه چقدر ظرف هست؟ » گفت « هرچی که هس. انتخاب کن.»

51- سال شصت و سه بود. توی انرژی اتمی، آموزش می دیدیم. بعد از یک مدت، بعضی از بچه ها، کم کم شل شده بودند. یک روز آقا مهدی، بی خبر آمد سر صبحگاه. هرکس را که دیر آمد، از صف جدا کرد و بعد از مراسم، دور اردوگاه کلاغ پر داد.

52- وقتی از عملیات خبری نبود، می خواستی پیدایش کنی، باید جاهای دنج را می گشتی. پیدایش که می کردی، می دیدی کتاب به دست نشسته، انگار توی این دنیا نیست. ده دقیقه وقت که پیدا می کرد، می رفت سر وقت کتاب هایش. گاهی که کار فوری پیش می آمد، کتاب همان طور باز می ماند تا برگردد.

53- جلسه که تمام شد دیدیم، تا وضو بگیریم و برویم حسینیه، نماز تمام شده است. اما مهدی از قبل فکرش را کرده بود. سپرده بود، یک روحانی، از روحانی های لشکر، آمده بود همان جا ؛ اذان که تمام شد، در همان اتاق جنگ تکبیر نماز را گفتیم.

54- حوصه ام سر رفته بود. اول به ساعتم نگاه کردم، بعد به سرعت ماشین. گفتم. « آقا مهدی! شما که می گفتین قم تا خرم آباد رو سه ساعته می رین. » گفت « اون مالِ روزه. شب، نباید از هفتاد تا بیش تر رفت. قانونه. اطاعتش، اطاعت از ولی فقیهه.»

55- تازه وارد بودم. عراقی ها از بالای تپه دید خوبی داشتند. دستور رسیده بود که بچه ها آفتابی نشوند. توی منطقه می گشتم، دیدم یک جوان بیست و یکی دوساله، با کلاه سبز بافتنی روی سرش، رفته بالای درخت، دیده بانی می کند. صدایش کردم« تو خجالت نمی کشی این همه آدمو به خطر می اندازی ؟ » آمد پایین و گفت « بچه تهرونی؟ » گفتم آره، چه ربطی داره ؟ » گفت « هیچی. خسته نباشی. تو برو استراحت کن من اینجا هستم. » هاج و واج ماندم. کفریم کرده بود. برگشتم جوابش را بدهم که یکی از بچه های لشکر سر رسید. هم دیگر را بغل کردند، خوش و بش کردند و رفتند. بعد ها که پرسیدم این کی بود، گفتند « زین الدین»

56- چند تا از بچه ها، کنار آب جمع شده بودند. یکیشان، برای تفریح، تیراندازی می کرد توی آب. زین الدین سر رسید و گفت « این تیرها، بیت الماله. حرومش نکنین. » جواب داد « به شما چه ؟ » و با دست هلش داد. زین الدین که رفت، صادقی آمد وپرسید « چی شده ؟ » بعد گفت « می دونی که رو هل دادی اخوی ؟ ». دویده بود دنبالش برای غذر خواهی که جوابش راداده بود « مهم نیس. من فقط امر به معروف کردم گوش کردن و نکردنش دیگه با خودته. »

57- رفته بودیم بیرون اردوگاه، آب تنی. دیدیم دو نفر دارند یکی را آب می دهند. به دوستانم گفتم « بریم کمکش ؟ » گفتند « ول کن، باهم رفیقن » پرسیدم « مگه کی اند ؟ » گفتند «دل آذر و جعفری دارند زین الدین رو آبش می دن. معاون های خودشن.»

58- زن و بچه ام را آورده بودم اهواز، نزدیکم باشند. آن جا کسی را نداشتیم. یک بار که رفته بودم مرخصی، دیدم پسرم خوابیده. بالای سرش هم شیشه ی دواست. از زنم پرسیدم « کی مریض شده ؟ » گفت « سه چهار روزی می شه.» گفتم « دکتر بردیش ؟ » گفت « اون دوست لاغره، قدبلنده ت هست، اومد بردش دکتر. دواهاش رو هم گرفت. چند بار هم سرزده بهش. »

59- بچه های زنجان فکر می کردند، با آنها از همه صمیمی تر است. سمنانی ها هم، اراکی ها هم، قزوینی ها هم.

60- مدتی بود، حساس شده بود. زود عصبانی می شد. دو سه بار حرفمان شده بود. رفتم پیش رئیس ستاد، گله کردم. دیدم حاج مهدی را صدا کرد و برد توی سنگر. یک ساعت آن جا بودند. وقت ِ بیرون آمدن، چشم های مهدی پف کرده بود. برگشتم پیش رئیس ستاد گفت « دلش پر بود. فرمانده هاش، نیروهاش، جلوی چشمش پرپر می شن. چه انتظاری داری؟ آدمه. سنگ که نیس. » بعداز آن، انگار که خالی شده باشد، دوباره مثل قبل شده بود ؛ آرام، خنده رو.

61- یک روز زین الدین، با هفت هشت نفر از بچه ها، می آمدند خط. صدای هلی کوپتر می آید. بعد هم صدای سوتِ راکتش.بچه ها، به جای این که خیز بروند، ایستاده بوند جلوی زین الدین. اکثرشان ترکش خورده بودند.

62- قبل از عملیات، مشورت هایش بیرون سنگر فرماندهی، بیش تر بود تا توی سنگر. جلسه می گذاشت با تیربارچی ها ؛ امداد گرها را جمع می کرد ازشان نظر می خواست. می فرستاد دنبال مسئول دسته ها که بیایند پیش نهاد بدهند.

63- امکان نداشت امروز تو را ببیند، و فردا که دوباره دیدت، برای روبوسی نیاید جلو. اگر می خواستی زود تر سلام کنی، باید از دور، قبل از این که ببیندت، برایش دست بلند می کردی.

64- روی بچه های متاهل یک جور دیگر حساب می کرد. می گفت « کسی که ازدواج کرده، اجتماعی تر فکر می کند تا آدم مجرد. » بعداز عقد که برگشتم جبهه، چنان بغلم کرد و بوسید که تا آن موقع این طور تحویلم نگرفته بود. گفت « مبارکه، جهاد اکبر کردی.»

65- نزدیک عملیات بود. می دانستم دختردار شده. یک روز دیدم سرِ پاکت نامه از جیبش زده بیرون. گفتم « این چیه ؟ » گفت « عکس دخترمه.» گفتم « بده ببینمش » گفت « خودم هنوز ندیده مش.» گفتم « چرا ؟ » گفت « الآن موقع عملیاته. می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده. باشه بعد. »

66- ساعت ده یازده بودکه آمد، حتی لای موهایش پر بود از شن. سفره را انداختم. گفتم « تا تو شروع کنی، من لیلا رو بخوابونم. » گفت « نه، صبر می کنم با هم بخوریم. » وقتی برگشتم. دیدم کنار سفره خوابش برده. داشتم پوتین هایش را در می آوردم که بیدار شد. گفت« می خوای شرمنده م کنی؟ » گفتم « آخه خسته ای.» گفت « نه، تازه می خوایم با هم شام بخوریم.»

67- عروسم که حامله بود به دلم افتاده بود اگر بچه پسر باشد، معنیش این است که خدا می خواهد یکی از پسرهایم را عوضش بگیرد. خدا خدا می کردم دختر باشد. وقتی بچه دختر شد، یک نفس راحت کشیدم. مهدی که شنید بچه دختر است، گفت « خدارو شکر. در رحمت به روم باز شد. رحمت هم که برای من یعنی شهادت»

68- رفته بود شمال غرب، مأموریت فرستاده بودندش. بعد از یک ماه که برگشته بود اهواز، دیده بود لیلا مریض شده، افتاده روی دست مادرش. یک زن تنها با یک بچه ی مریض. باز هم نمی توانست بماند و کاری کند. باید برمی گشت. رفت توی اتاق. در را بست. نشست و یک شکم سیر گریه کرد.

69- وقتی برای خرید می رفتیم، بیش تر دنبال لباس های ساده بود با رنگ های آبی آسمانی یا سبز کم رنگ. از رنگ هایی که توی چشم می زد، بدش می آمد. یک بار لباس سرخ آبی پوشیدم ؛ چیزی نگفت، ولی از قیافه اش فهمیدم خوشش نیامده. می گفت « لباس باید ساده باشه و تمیز» از بوی تمیزی ِ لباس خوشش می آمد. از آرایش هم خوشش نمی آمد. می گفت « این مربا ها چیه زن ها به سرو صورتشون می مالن ؟»

70- ازش گله کردم که چرا دیر به دیر سر می زند. گفت « پیش زن های دیگه م ام.» گفتم « چی؟ » گفت « نمی دونستی چهار تا زن دارم ؟ » دیدم شوخی می کند. چیزی نگفتم. گفت « جدی می گم. من اول با سپاه ازدواج کردم، بعد با جبهه، بعد با شهادت، آخرش هم با تو. »

71- یکی دوبار که رفت دیدار امام، تا چند روز حال عجیبی داشت. ساکت بود. می نشست وخیره می شد به یک نقطه می گفت« آدم وقتی امام رو می بینه، تازه می فهمه اسلام یعنی چه. چه قدر مسلمون بودن راحته. چه قدر شیرینه.» می گفت « دلش مثل دریاست. هیچ چیز نمی تونه آرامششو به هم بزنه. کاش نصف اون صبر و آرامش، توی دل ما بود.»

72- شب، ساعت ده و نیم از اهواز راه افتادیم من و آقا مهدی و اسماعیل صادقی.قرار بود برویم خدمت امام. حرف ادغام گردان های ارتش و سپاه بود. تا صبح نخوابیدیم.صادقی تو پوست خودش نمی گنجید. دائم حرف می زد. مهدی هم پایش را گذاشته بود روی گاز و می آمد. همان آدمی که شب با ماشین سپاه هشتاد تا تندتر نمی رفت. حالا رسانده بود به صد و شصت و پنج. جماران که رسیدیم، ساعت ده بود. آقای توسلی گفت « دیر آمدید.قرار ملاقاتتون ساعت هشت بود. امام رفته اند.»

73- اهل ریا و تعارف واین حرف ها نبود. گاهی که بچه ها می گفتند « حاج آقا ! التماس دعا» می گفت« باشه، تو زیارت عاشورا، جای نفر دهم میارمت.» حالا طرف، یا به فکرش می رسید که زیارت عاشورا تا شمر، نه تا لعنت دارد یا نه.

74- وقتی منطقه آرام بود، بساط فوتبال را ه می افتاد. همه خودشان را می کشتند که توی تیم مهدی باشند.می دانستند که تیم مهدی تا آخرِ بازی، توی زمین است.

75- رسیدم سر پل شناور. یک تویوتا راه را بسته بود پیاده شدم درهای ماشین قفل بود. خبری هم از راننده اش نبود. زین الدین پشتم رسید. گفت « چرا هنوز نرفته این؟» تویوتا را نشانش دادم. گشت آن دور و برها. یک متر سیم پیدا کرد. سرش را گرد کرد و از لای پنجره انداخت تو. قفل که باز شد، خندید و گفت « بعضی وقتا از این کارام باید کرد دیگه.»

76- جاده را آب برده بود. ماشین ها، مانده بودند این طرف. بی سیم زدیم جلو که « ماشین ها نمی توانند بیایند.» آقا مهدی دستور داد، بلدوزرها چند تا تانک سوخته ی عراقی انداختند کنار جاده. آب بند آمد. ماشین ها رفتند خط.

77- وقتی رسیدم دستشویی، دیدم آفتابه ها خالی اند. باید تا هور می رفتم.زورم آمد. یک بسیجی آن اطراف بود. گفتم « دستت درد نکنه. این آفتابه رو آب می کنی؟ » رفت و آمد. آبش کثیف بود. گفتم « برادر جان! اگه از صدمتر بالاتر آب می کردی، تمیز تر بود.» دوباره آفتابه را برداشت و رفت. بعد ها شناختمش. طفلکی زین الدین بود.

78- از رئیس بازی بعضی بالادستی ها دلخور بود می گفت « می گن تهران جلسه س. ده پانزده نفر کارهامونو تعطیل می کنیم می آییم. سیزده چهارده ساعت راه، برای یک جلسه ی دوساعته ؛ آخرشم هیچی. شما یکی دو نفرید. به خودتون زحمت بدین، بیاین منطقه، جلسه بگذارین.»

79- زنش رفته بود قم. شب بود که آمد، با چهار پنج نفر از بچه های لشکر بود. همین طور که از پله های می رفت بالا، گفت « جلسه داریم.» یک ساعت بعد آمد پایین. گفت « می خوایم شام بخوریم. تو هم بیا. » گفتم « من شام خورده م.» اصرار کرد. رفتم بالا. زنش یک قابلمه عدس پلو، نمی دانم کی پخته بود، گذاشته بود تو یخچال. همان را آوردسر سفره. سرد بود، سفت بود، قاشق توش نمی رفت. گفتم « گرمش کنم؟ » گفت « بی خیال، همین جوری می خوریم.» قاشق برداشتم که شروع کنم. هرچه کردم قاشق توی غذا فرو نمی رفت. زور زدم تا بالاخره یک تکه از غذا را با قاشق کندم و گذاشتم دهنم. همه داد زدند « الله اکبر»

80- توی پله ها دیدمش. دمغ بود. گفتم« چی شده ؟ » گفت « بی سیم زدند زود بیا اهواز، کارت داریم. هوا تاریک بود، سرعتم هم زیاد یه دفعه دیدم یه بچه الاغ جلومه. نتونستم کاریش کنم. زدم بهش. بی چاره دست و پا می زد. »

81- شاید هیچ چیز به اندازه ی سیگار کشیدن بچه ها ناراحتش نمی کرد. اگر می دید کسی دارد سیگار می کشد، حالش عوض می شد. رگ های گردنش بیرون می زد. جرات می کردی توی لشکر فکر سیگار کشیدن بکنی؟

82- ندیدم کسی چیزی بپرسد و او بگوید « بعدا» یا بگوید « از معاونم بپرسید.» جواب سر بالا تو کارش نبود.

83- گفتند فرمانده لشکر، قرار است بیاید صبحگاه بازدید. ده دقیقه دیرکرد، نیم ساعت داشت به خاطر آن ده دقیقه عذر خواهی می کرد.

84- توی صبحگاه، گاهی بچه ها تکان می خوردند یا پا عوض می کردند، تشر می زد « رزمنده، اگر یک ساعت هم سرپا ایستاد، نباید خسته بشه. شما می خواهید بجنگید. جنگ هم خستگی بردار نیست.»

85- از همه زودتر می آمد جلسه. تا بقیه بیایند، دو رکعت نماز می خواند. یکبار بعد از جلسه، کشیدمش کنار و پرسیدم « نماز قضا می خوندی؟ » گفت « نماز خواندم که جلسه به یک جایی برسد. همین طور حرف روی حرف تل انبار نشه. بد هم نشد انگار.»

86- اگر از کسی می پرسیدی چه جور آدمی است. لابد می گفتند « خنده روست.» وقت کار اما، برعکس ؛ جدی بود. نه لبخندی، نه خنده ای انگار نه انگار که این، همان آدم است. توی بحث، نه که فکر کنی حرفش را نمی زد، می زد. ولی توی حرف کسی نمی پرید.هیچ وقت. من که ندیدم. می دانستم پایش تازه مجروح شده و درد می کند. اما تمام جلسه را دو زانو نشست. تکان نخورد.

87- بالای تپه ای که مستقر شده بودیم، آب نبود. باید چند تا از بچه ها، می رفتند پایین، آب می آوردند. دفعه ی اول، وقتی برگشتند، دیدیم آقا مهدی هم همراهشان آمده. ازفردا، هر روز صبح زود می آمد. با یک دبه ی بیست لیتری آب.

88- اگر با مهدی نشسته بودیم و کسی قرآن لازم داشت، نمی رفت این طرف و آن طرف را بگردد. می گفت « آقا مهدی! بی زحمت اون قرآن جیبیت را بده.»

89- رک بود. اگر می دید کسی می ترسد و احتیاج به تشر دارد، صاف توی چشم هایش نگاه می کرد و می گفت « تو ترسویی.»

90- اگر جلوی سنگرش یک جفت پوتین کهنه و رنگ و رورفته بود، می فهمیدیم هست، والا می رفتیم جای دیگر دنبالش می گشتیم.

91- جاده های کردستان آن قدر نا امن بود که وقتی می خواستی از شهری به شهر دیگر بروی، مخصوصا توی تاریکی، باید گاز ماشین را می گرفتی، پشت سرت را هم نگاه نمی کردی. اما زین دالدین که هم راهت بود، موقع اذان، باید می ایستادی کنار جاده تا نمازش را بخواند. اصلا راه نداشت.بعد از شهادتش، یکی از بچه ها خوابش را دیده بود؛ توی مکه داشته زیارت می کرده. یک عده هم همراهش بوده اند. گفته بود « تو این جا چی کار می کنی؟ » جواب داده بوده « به خاطر نمازهای اول وقتم، این جا هم فرمانده ام.»

92- شب های جمعه، دعای کمیل به راه بود. زین الدین می آمد می نشست یکی از بچه های خوش صدا هم می خواند. آخرین شب جمعه، یادم هست، توی سنگر بچه های اطلاعات سردشت بودیم.همه جمع شده بودند برای دعا. این بار خود زین الدین خواند. پرسوز هم خواند.

93- این بار هم مثل همیشه، یک ساعت بیش تر توی خانه بند نشد. گفت « باید بروم شهرستان.» تا میدان شهدا همراهش آمدم. یک دفعه نگاه م به نیم رخش افتاد ؛ یک جور غریبی بود. نمی دانم چی شد که دلم رفت پیش پسر کوچیکه. پرسیدم « کجاست؟ خوبه ؟» گفت « پریروز دیدمش » گفتم « بابا، به من راستشو بگو، آمادگیشو دارم»لبخند زد. گفت « استغفرالله » دیدم انگار کنایه زده ام که اتفاقی افتاده و او می خواهد دروغی دلم را خوش کند. خودم هم لبخند زدم. دلم آرام شده بود.

94- چند روز قبل از شهادتش، از سردشت می رفتیم باختران. بین حرف هایش گفت« بچه ها ! من دویست روز روزه بده کارم » تعجب کردیم. گفت « شش ساله هیچ جا ده روز نمونده م که قصد روزه کنم. » وقتی خبر رسید شهید شده، توی حسینیه انگار زلزله شد.کسی نمی توانست جلوی بچه ها را بگیرد. توی سرو سینه شان می زدند. چند نفر بی حال شدندو روی دست بردندشان.آخر مراسم عزاداری، آقای صادقی گفت « شهید، به من سپرده بود که دویست روز روزه ی قضا داره. کی حاضره براش این روزه ها رو بگیره ؟ » همه بلند شدند. نفری یک روز هم روزه می گرفتند، می شد ده هزار روز.

95- من توی مقر ماندم. بچه ها رفتند غرب، عملیات. مجبور بودم بمامنم به یک عده آموزش بدهم. قبل از رفتن، مهدی قول داد که موقع عملیات زنگ بزند که بروم. یک شب زنگ زد و گفت « به بچه هایی که آموزششون می دی بگو اگه دعوتشون کرده ن، اگه تحریکشون کرده ن که بیان منطقه، اگه پشت جبهه مشکل دارن، برگردن. فقط اون هایی بمونن که عاشقن » شب بعدش، باز هم زنگ زد و گفت « زنگ زدم برای قولی که داده بودم ولی با خودم نمی برمت. » اسم خیلی از بچه هارا گفت که یا برگردانده یا توی کرمانشاه جا گذاشته. گفت « شناسایی این عملیات رو باید تنها برم. به خاطر تکلیف و مسئولیتم. شما بمونین.» فردا غروب بود که خبردادن مهدی و برادرش، تو کمین، شهید شده اند. نفهمیدم چرا هیچ کس را نبرد جز برادرش.

96- نزدیک ظهر، مجید و مهدی به بانه می رسند. مسئول سپاه بانه، هرچه اصرار می کند که « جاده امن نیست و نروید.» از پسشان برنمی آید. آقا مهدی می گوید « اگرماندنی بودیم، می ماندیم. » وقتی می روند، مسئول سپاه، زنگ می زند به دژبانی، که « نگذارید بروند جلو.» به دژبان ها گفته بودند« همین روستای بغلی کار داریم. زود برمی گردیم.» بچه های سپاه، جسد هایشان را،کنار هم، لب شیار پیدا کردند. وقتی گروهکی ها، ماشین را به گلوله می بندند، مجید در دم شهید می شود، و مهدی را که می پرد بیرون، با آرپی جی می زنند.

97- هفت صبح، بی سیم زدند دو نفر تو جاده ی بانه – سردشت، به کمین گروهک ها خورده اند بروید، ببینید کی هستند و بیاوریدشان عقب. رسیدیم. دیدیم پشت ماشین افتاده اند.به هر دوشان تیر خلاص زده بودند. اول نشناختیم. توی ماشین را که گشتیم، کالک عملیاتی و یک سر رسید پیدا کردیم. اسم فرمانده گردان ها و جزئیات عملیات را تویش نوشته بودند. بی سیم زدیم عقب. قضیه را گفتیم. دستور دادند باز هم بگردیم. وقتی قبض خمسش را توی داشبرد پیدا کردیم.، فهمیدیم خود زین الدین است.

98- سرکار بودم. از سپاه آمدند، سراغ پسر کوچیکه را گرفتند. دلم لرزید گفتم« یک هفته پیش این جا بود. یک روز ماند بعد گفت می خوام برم اصفهان یه سر به خواهرم بزنم.» این پا آن پا کردند. بالاخره گفتند« کوچیکه مجروح شده و می خواند بروند بیمارستان، عیادتش. « هم راهشان رفتم وسط راه گفتند « اگر شهید شده باشد چی ؟ » گفتم « انا لله و اناالیه را جعون » گفتند عکسش را می خواهند پیاده شدم و راه افتادم طرف خانه. حال خانم خوب نبود. گفت« چرا این قدر زود آمدی ؟ » گفتم « یکی از هم کارا زنگ زد، امشب از شهرستان می رسند، میان اینجا » گله کرد. گفت « چرا مهمان سرزده می آوری؟ » گفتم « این ها یه دختر دارن که من چند وقته می خوام برای پسر کوچیکه ببینیدش، دیدم فرصت مناسبیه » رفت دنبال مرتب کردن خانه. در کمد را باز کردم و پی عکس گشتم که یک دفعه دیدم پشت سرمه. گفتم « می خوام یه عکسشو پیدا کنم بذارم روی طاق چه تا ببینند. » پیدا نشد. سر آخر مجبور شدم عکس دیپلمش را بکنم. دم در، خانم گفت « تلفنمون چند روزه قطعه، ولی مال همسایه ها وصله » وقتی رسیدم پیش بچه های سپاه گفتم « تلفنو وصل کنین. دیگه خودمون خبر داریم.» گفتند « چشم.» یکی دو تا کوچه نرفته بودیم که گفتند « حالا اگر پسر بزرگه شهید شده باشد؟» گفتم « لابد خدا می خواسته ببینه تحملشو دارم.» خیالشان جمع شد که فهمیده ام هم بزرگه رفته، هم کوچیکه.

99- خیلی وقت ها که گیر می کنم، نمی دانم چه کار کنم. می روم جلوی عکسش ومی نشینم و با هاش حرف می زنم. انگار که زنده باشد. بعد جوابم را می گیرم. گاهی به خوابم می آید یا به خواب کس دیگر بعضی وقت ها هم راه حلی به سرم می زند که قبلش اصلا به فکرم نمی رسید. به نظرم می آید انگار مهدی جوابم داده.

100- اولین بار که لیلا پرسید «مامان! چند سال باهم زندگی کردید؟ » توی دلم گذشت « سی سال،چهل سال» ولی وقتی جمع و تفریق می کنم، می بینم دو سال و چند ماه بیش تر نیست. باورم نمی شود.
 

منبع:
وبلاگ صد خاطره



:: موضوعات مرتبط: دفاع مقدس , فرماندهان , ,
:: بازدید از این مطلب : 1539
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : موعظه
ت : چهار شنبه 4 تير 1393

زندگی نامه شهید مهدی زین الدین
سردار سر لشكر پاسدار شهيد مهدي زين الدين  فرمانده لشكر 17 علي بن ابي طالب (ع)

به سال 1338 ه.ش در كانون گرم خانواده اي مذهبي ، متدين و از پيروان مكتب سرخ تشيع ، در تهران ديده به جهان گشود. مادرش بانويي مانوس با قرآن و آشناي با دين و مذهب بود براي تربيت فرزندش كوشش فراواني نمود . داشتن وضو ، مخصوصا هنگام شیر دادن فرزندانش برايش فرضيه بود و با مهر و محبت مادري ، مسائل اسلامي را به آنها تعليم مي داد.
 نبوغ و استعداد مهدي باعث شد كه او در اوان كودكي قرآن را بدون معلم و استاد ياد بگيرد  و بر قرائت مستمر آن تلاش نمايد . پس از ورود به دبستان در اوقات بيكاري به پدرش كه كتابفروشي داشت ، كمك مي كرد .


فعاليتهاي سياسي – مذهبي

مهدي در دوران تحصيلات متوسطه اش به لحاظ زمينه هايي كه داشت با مسائل سياسي و مذهبي آشنا شد و در اين مدت كه با شهيد محراب آيت الله مدني مانوس بود ، روح تشنه خود را با نصايح ارزنده و هدايتگر آن شهيد بزرگوار سيراب نمود ودر واقع حساس ترين دوران جواني به هدايت ويژه اي دست يافته بود به همين دليل از حضرت آيت الله مدني بسيار ياد مي كرد و رشد مذهبي خود را مديون ايشان مي دانست .
 در مسير مبارزات سياسي عليه رژيم پهلوي ، پدر براي بار دوم از خرم آباد به سقز تبعيد گرديد . اين امر باعث شد تا مهدي كه خود در مبارزات نقش فعالي داشت دوري پدر را تحمل كند و سهم پدر را نيز در مبارزات خرم اباد بر دوش كشد .
 در ادامه مبارزات سياسي دوران دبيرستان ، کينه عميقي نسبت به رژيم پهلوي پيدا كرد و زمان كه حزب رستاخيز شروع به عضو گيري اجباري مي نمود شهيد زين الدين به عضويت اين حزب در نيامد و با سوابقي كه از او داشتند از دبيرستان اخراجش كردند . به ناچار براي ادامه تحصيل با تغيير از رياضي به طبيعي موفق به اخذ ديپلم گرديد و در كنكور سال 1356 شركت كرد و ضمن موفقيت توانست رتبه چهارم را در بين پذيرفته شدگان دانشگاه شيراز بدست اورد . اين امر مصادف با تبعيد پدرش به جرم حمايت امام خميني از خرم‌اباد به سقز و موجب انصراف از ادامه تحصيل و ورود جدي تر او در سنگر مبارزه پدرش شد .
 پس ازمدتي پدر شهيد زين الدين از سقز به اقليد فارس تبعيد شد . اين ايام كه مصادف با جريانات انقلاب اسلامي بود ، پدر با استفاده از فرصت پيش آمده ، مخفيانه محل زندگي را به قم انتقال داد. مهدي نيز همراه ساير اعضاي خانواده ، از خرم آباد به قم آمد و در هدايت مبارزات مردمي نقش موثري را عهده دار شد .
 

پس از پيروزي انقلاب اسلامي

بعد از پيروزي انقلاب اسلامي جزو اولين كساني بود كه جذب نهاد مقدس جهاد سازندگي شدو با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي قم ، براي انجام وظيفه شرعي و اجتماعي خود و حفظ و حراست از دست آورده هاي خونين انقلاب ، به اين نهاد مقدس پيوست . ابتدادر قسمت پذيرش و پس از آن به عنوان مسوول واحد اطلاعات سپاه قم انجام  وظيفه كرد .
 شهيد زين الدين در زمان مسئوليت خود در واحد اطلاعات كه همزمان با غائله خلق مسلمان و توطئه هاي پيچيده ضد انقلاب در شهر خون و قيام «قم» با ابزار نقش فعال خود با برخورداري از بينش عميق سياسي ، در خنثي كردن حركتهاي انحرافي و ضد انقلابي گروهكهاي آمريكايي نقش بسزايي داشت .
 شهيد زين الدين در عمليات بيت المقدس مسئوليت اطلاعات عمليات قرار گاه نصر را به عهده داشت و به خاطر لياقت ، ايمان و خلوص استعداد رزمي و شاعت فراوان ، در عمليات رمضان به عنوان فرمانده تيپ علي ابن ابيطالب – كه بعد ها به لشگر تبديل شد ، انتخاب گرديد .
در عمليات رمضان لشگر علي ابن ابيطالب جزو يگانهاي مانوري و خط شكن بود و به حول قوه الهي و با قدرت فرماندهي و هدايت ايشان در بكارگيري صحيح نيروها و موفقيت آن يگان در اين عمليات بعد ها اين تيپ ، به لشكر تبديل شد.
 لشكر مقدس علي ابن ابيطالب در تمام صحنه هاي نبرد سپاهان اسلام خط شكن و به عنوان يكي از يگانهاي هميشه موفق ، نقش حساس و تعيين كننده اي را بر عهده داشت .
 صبر ، استقامت مقاومت جانانه و به ياد ماندني اين يگان ، همگام با ساير يگانها در عمليات پيروزمندانه خيبر بسيار مشهور است .
 هنگامي كه دشمن از هوا و زمين و با انواع جنگ افزار ها و هواپيماهاي توپولوف و مين و بمبهاي شيميايي و پرتاب يك ميليون و دويست هزار گلوله توپ و خمپاره ، جزاري جنوبي مجنون را آماج حملات خويش قرار داده بود او و يگان تحت امرش مردانه و تا آخرين نفس جنگيدند و دشمن زبون را به عقب راندند و جزاير را حفظ كردند.
 

 ويژگي هاي اخلاقي

از خصوصيات بارز ا و شجاعت و شهامت بود . خط شكني هاي شبهاي عمليات و جنگيدن با دشمن درروز و مقاومت در برابر سخت ترين تانكها به خاطر روحيه بود ، روحيه اي كه اساس و بنيان آن برايمان و اعتقاد به خدا استوار بود .
 مجاهدت دائمي او براي خدا بود و هيچگاه اثر خستگي روحي در وجودش ديده نمي شد .
 شهيد زين الدين در كنار تلاش بي وقفه اش از مستحبات غافل نبود . اعتقاد داشت كه جبهه هاي نبرد ، مكاني مقدس است و انسان در اين مكان ، به خدا تقرب پيدا مي كند . هميشه به رزمندگان سفارش مي كرد به تزكيه نفس و جهاد اكبر بپردازند .
 او همواره سعي مي نمود كه هميشه با وضو باشند . به نماز اول وقت توجه بسيار داشت و با قرآن مجيد مانوس بود و به حفظ آيات آن مي پرداخت .
به دليل اهميتي كه براي مسائل معنوي قائل بود ، نماز را با تاني و خلوص مخصوصي به پا مي داشت .
فردي سراپا تسليم بود و توجه به دعا ، نماز و جلسات مذهبي از همان دوران كودكي در زندگي مهدي متجلي بود.
 با علاقه خاصي به بسيجي ها توجه مي كرد . محبت اين عناصردر دل او جايگاه ويژه اي داشت . براي رسيدگي به وضعيت نيروها و مطلع شدن از احوال برادران رزمنده خود به واحد ها ، يگانها و مقر هاي لشكر سركشي مي نمود و مشكلات آنان را رسيدگي و پيگيري مي كرد . همواره به برادران سفارش مي كرد كه نسبت به آنها بدهكار بدانند و يقين داشته باشند كه آنها حق بزرگي بر گردن ما دارند .
 شيفتگی و محبت ويژه اي به اهل بيت عصمت و تهارت داشت . با شناختي كه از ولايت فقيه داشت از صميم قلب به امام خميني عشق مي ورزيد . با قلبي مملو از تخلص ، ايمان و علاقه از دستورات و فرامين آن حضرت تبعيت مي نمود. به دقت پيام ها و سخنراني هاي ايشان را گوش مي كرد و سعي داشت كه همان را ملاك عمل خود قراردهد و از حدود تعيين شده به هيچ وجه تجاوز نكند .
 فقط اموال بيت المال براي شهيد زين الدين از اهميت خاصي برخوردار بود . همواره در مسئوليت و جايگاهي كه قرار داشت نهايت دقت خود را به كار مي برد تا اسراف و تبذير نشود . بارها مي گفت :
 در مقابل بيت المال مسئول هستيم .
 در استفاده از نعمت هاي الهي و حتي غذاي روزمره ميانه روي مي كرد .
 او خود را‌آماده رفتن كرده بود و همواره براي كم كردن تعلقات مادي تلاش مي كرد . ايثارر و فداكاري او در تمام زمینه ها ، بيانگر اين ويژگي و خصوصيتش بود .
 براي اخلاص و تعهد آن شهيد كمتر مشابهي مي توان يافت.
 او جز به اسلام و انجام تكليف الهي خود نمي انديشيد در مناجات و راز و نيازهايش اين جمله را بارها تكرار مي كرد :
اي خدا ! اين جان ناقابل را از ما قبول بفرما و در عوض آن ، فقط اسلام را پيروز كن .
 از آن جا كه برادران ، ايشان را به عنوان الگويي براي خود قرار داده بودند ، سعي مي كردند اخلاق و رفتارشان مثل ايشان باشد .
او شخصيتي چند بعدي داشت : شخصيتي پرورش يافته در مكتب انسان ساز اسلام . خيلي ها شيفته اخلاق ، رفتار و مديريت و فرمااندهي او بودند و اورا يك برادر بزرگتر و معلم اخلاق مي دانستند زيرا اوقبل از آنكه لشكر را بسازد ، خود را ساخته بود .
 اخلاق ورفتار او با توجه به اقتضاي مسئوليتهاي نظامي اش كه داراي صلابت و قدرت خاصي بود ، زماني كه با بسيجيان مواجه مي شد برادري صميمي و دلسوز براي آنها بود .
 شهيد مدني زين الدين در زمنه تربيت كادرهاي پرتوان بريا مسئوليتهاي مختلف لشكر به گونه اي برنامه ريزي كرده بود كه در واحد هاي مختلف ، حداقل سه نفر در راس امور و در جريان كارها باشند .
اويكي از فرماندهان محبوب جبهه ها به شمار مي آمد فرماندهي كه نور معرفت ، تقوا ، صبر و واستقامت سراسر وجودش را فرا گرفته يود و اين نورانيت به اطرافيان نيز سرايت كرده بود چنانچه گفته مي شود :70% نيروهاي پاسدار و بسييجي آن لشكر ، نماز شب مي خواندند .
 

 نحوه شهادت

در‌آبان سال 1363 شهيد زين الدين به همراه برادرش مجيد كه مسووول اطلاعات و عمليات تيپ 2 لشكر علي ابن ابيطالب بود جهت شناسايي منطقه عملياتي از باختران به سمت سردشت حركت مي كنند . در آنجا به برادران مي گويد : من چند ساعت پيش خواب ديدم كه خودم و برادرم شهيد شديم .
موقعي كه عازم منطقه مي شوند ، راننده شان را پياده كرده و مي گويند : خودمان مي رويم . حتي در مقابل درخواست يكي از برادران ، مبني بر همراه شدن با آنها ، برادر مهدي به او مي گويد : تواگر شهيد بشوي، جواب عموميت را ما نمیتوانیم بدهيم ، اما ما دو برادر اگر شهيد بشويم جواب پدرمان را مي توانيم بدهيم .
 فرمانده محبوب بسيجي ها ، سرانجام پس از ساليان طولاني دفاع در جبهه ها و شركت در عمليات و صحنه هاي افتخار آفرين ، در درگيري با ضد انقلاب شربت شهادت نوشيد و روح بلندش از اين جسم خاكي به پرواز در آمد تا در نزد پروردگارش ماوي گزيند .
 
منبع:
لوح فشرده سردار سرلشکر پاسدار شهید زین الدین، بنیاد حفظ ارزشهای دفاع مقدس



:: موضوعات مرتبط: دفاع مقدس , فرماندهان , ,
:: بازدید از این مطلب : 1420
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : موعظه
ت : چهار شنبه 4 تير 1393

بررسی عملیات والفجر 10

1-عملیات والفجر 10-رویکرد ارتش

عمليات والفجر ۱۰ در منطقه عمومي نوسود ايران و حلبچه عراق با رمز يا رسول الله (ص) در تاريخ ۲۴/۱۲/۶۶ آغاز گرديد و بعد از ۶ روز نبرد به پايان رسيد. انتخاب اين منطقه با پيش بيني تصرف اهداف تعيين شده صورت پذيرفت تا ارتش عراق را وادار نمايد با اعزام گسترده نيروهاي احتياط خود به حلبچه زمينه براي انهدام ماشين جنگي عراق در اين منطقه نيز آماده شود ولي از آنجا كه عراقي ها براي منطقه جنوب نبردهاي گسترده اي را در آغاز سال ۱۳۶۷ پيش بيني كرده بودند لذا در اين منطقه به نيروهاي موجود اكتفا كرده و براي متوقف نمودن نيروهاي ايراني متوسل به حملات گسترده هوائي شدند.

با توجه به كم اثر بودن حملات هوائي نهايتاً در اواسط روز ۲۶/۱۲/۱۳۶۶ در حاليكه مردم حلبچه گروه گروه به طرف مرزهاي ايران در حركت بودند منطقه مورد هجوم هواپيماهاي عراق با پرتاب گسترده بمبهاي شيميايي قرار گرفت.
۵۰۰۰ نفر از كردهاي عراقي با اين حمله شهيد شدند و شهر حلبچه به يك شهر مرده تبديل گرديد. اين اقدام عراق هيچ عكس العمل مناسب بشر دوستانه و موثري را از كشورها و سازمان هاي بين المللي به دنبال نداشت .
نتيجه :
-    ۱۲۰۰ كيلومتر از خاك ايران و عراق آزاد شد.
-    ۵۴۴۰ نفر از عراقي ها به اسارت درآمدند و بيش از ۱۰۰۰۰ نفر كشته و مجروح شدند.
-    ۲۷۰ دستگاه تانك و نفربر منهدم گرديد و بيش از ۹۰ دستگاه به غنيمت گرفته شد.
-    يكصد و پانزده قبضه انواع توپ به غنيمت گرفته شد و تعداد ۷۳ عراده به همراه ۱۰ فروند هواپيما و يك فروند بالگرد منهدم گرديد.

منبع : کتاب اطلس نبردهای ماندگار
نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی

2-بررسی عملیات والفجر 10-رویکرد سپاه

عملیات والفجر 10
منطقه: جبهه شمالي - سليمانيه - حلبچه
رمز: يا محمد بن عبدالله (ص)
تاريخ: 24/12 تا 29/12/1366
هدف: پيش روي به سوي سليمانيه از جنوب شرق با تصرف شهرهاي حلبچه، خرمال، دوجيله، بياره و طويله
وسعت منطقه آزاد شده: 1200 كيلومتر مربع

استراتژي تعقيب متجاوز در جبهه شمالي بر اين اساس طراحي شده بود كه با پيش‌روي در شمال سليمانيه - در منطقه عمومي ماووت - هدف‌هاي پيش‌بيني شده تحقق يابد، ليكن بروز مشكلاتي در آن منطقه كه عمدتاً ناشي از موانع طبيعي بود، طراحان نظامي را به اين نتيجه رساند كه محور حلبچه را جايگزين محور ماووت سازند، با توجه به اين نكته كه تصرف حلبچه خود هدف مستقلي بود، ضمن آن كه گامي به سوي مركز استان نيز محسوب مي‌شد. بر اين اساس، عمليات حلبچه با طراحي و فرماندهي سپاه پاسداران در سه محور و در چهار مرحله اجرا شد. ابتدا با تلاش طاقت فرساي مهندسي، ارتفاعات صعب، مناسب عبور شد و سپس عمليات آغاز گرديد. در اين عمليات رزمندگان موفق شدند با استفاده از غفلت دشمن، ارتفاعات مرزي را پشت سر گذارند و شهر نوسود ايران و شهرهاي بياره، طويله، دوجيله، خرمال و حلبچه را آزاد سازند. به اين ترتيب مقدمات تصرف سد دربنديخان و نيز انسداد جاده مهم سليمانيه فراهم آمد. پيش‌بيني مي‌شد كه تصرف اين منطقه وسيع، نيروهاي احتياط دور ارتش عراق را از جنوب راهي شمال كند و در اين زمين، همچون زمين شلمچه و فاو آسيب فراواني به ارتش عراق وارد آيد. ليكن سرفرماندهي ارتش عراق حاضر نشد براي باز پس گيري منطقه حلبچه، يگان‌هايي را كه در جنوب آماده نگه داشته بود وارد عمليات كند، بلكه براي مقابله با رزمندگان به سلاح‌هاي كشتار جمعي متوسل شد و صرفاً يگان‌ها و نيروهاي منطقه‌اي خود را وارد نبرد كرد كه آن‌ها نيز كاري از پيش نبردند، به عبارت ديگر، واكنش عراق در حلبچه بيش از آن كه به قواي زميني اين كشور متكي باشد، به نيروي هوايي اتكا داشت. عراق با اطمينان از حمايت‌هاي جهاني، روش ديگري را براي مقابله با ايران برگزيد: بمباران وسيع شيميايي مردم عراق در حلبچه؛ كشتاري دهشتناك كه در نهايت شگفتي به هيچ وجه حس هم دردي و عواطف انساني مجامع و محافل سياسي و تبليغاتي جهان را برنينگيخت؛ در نيم روز 26/12/1366 در حالي كه انبوه مردم حلبچه خانه و كاشانه خود را به قصد ايران، ترك مي‌كردند، به دستور حكومت عراق، نيروي هوايي اين كشور مردم منطقه و خصوصاً روستاي "انب" را هدف بمباران شيميايي قرار داد كه بر اثر آن، حدود 5000 تن كُرد عراقي به شهادت رسيدند. [1]

 [1] برگرفته از کتاب اطلس جنگ ایران و عراق، فشرده نبردهای زمینی، حسن دری،  مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ

 



:: موضوعات مرتبط: دفاع مقدس , عملیات ها , ,
:: بازدید از این مطلب : 1339
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : موعظه
ت : چهار شنبه 4 تير 1393

بررسی عملیات كربلاي 4

1-عملیات كربلاي 4 -رویکرد ارتش

عمليات كربلا ۴ با يك طرح ريزي بسيار گسترده و وسيع انجام گگرفت و بر اساس پيش بينيهاي به عمل آمده قرار بود ۱۵۰۰ گردان بسيجي اين عمليات را انجام دهند (حدوداً ۰۰۰/۴۵۰ نفر) ولي تامين اين نيرو در حد مقررات كشور نبود. لذا سپاه يكصد هزار نفري محمد در قالب ۳۰۰ گردان براي عمليات كربلاي ۴ تدارك ديده شد.


اين سپاه در استاديوم يكصد هزار نفري آزادي تهران تجمع باشكوهي انجام داده و براي انجام عمليات به منطقه مورد نظر اعزام شد.
منطقه شرق بصره از مناطقي است كه تلاش قابل توجهي از ايران را در طول جنگ به خود معطوف داشته و غالباً در تصرف هدف هاي زميني نيز به موفقيت نرسيده است. تلاش سپاه پاسداران جهت انجام عمليات كربلاي ۴ در ۴ قرارگاه نوح، كربلا، قدس و نجف با رمز محمد رسول الله (ص) صورت پذيرفت و يگانهاي متعددي از نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي ايران در خطوط مقدم و نيروي هوايي ارتش در پشتيباني به پاي كار آمدند.
با تبليغات به عمل آمده سال ۱۳۶۵ سال سرنوشت براي جنگ منظور شده بود ولي متاسفانه دشمن با آگاهي از عمليات و پي بردن به طرح و معابر اصلي حمله نيروهاي خودي در دو طرف معبر كم عرض آبي «ام الرصاص » كه از آن به نام « تنگه عمليات »ياد مي شد اين معبر را مسدود ساخت. هر چند عمليات منجر به شكسته شدن خطوط پدافندي مستحكم دشمن گرديد ولي اجراي انبوه آتش عراق روي نقاط خاص و حساس اروند،سازمان غواص هاي خط شكن و قايق سواران را در مراحل دوم و سوم قرار بود به پاي كار بيايند بر هم زد و عمليات را مختل نمود.
نيروهاي خط شكن از تنگه عمليات گذشته و در جزيره بلجانيه پياده شدند. حتي قسمتي از جزاير سهيل و ام الرصاص نيز به تصرف درآمد. ولي ادامه عمليات به دليل ذكر شده ميسر نگرديد و نيروهاي خودي جهت حفظ قوا و جلوگيري از تلفات بيشتر از ادامه نبرد صرفنظر نمودند تا فرصت مناسب تري براي طراحي مجدد بدست بيايد. در اين عمليات نيروي زميني بكار گرفته شده خودي حدوداً به سه برابر نيروي زميني دشمن بالغ مي گرديد.
كربلاي ۴ بار ديگر نشان داد كه رعايت اصول و قواعد اساسي رزم كه اصطلاحاً به آن جنگ كلاسيك گفته مي شود اجتناب ناپذير بوده و حتي شيوه هاي نوين بكارگرفته شده در رزم نيز بايد در قالب رعايت قوانين شناخته شده و تجربه گرديده جنگ به اجرا درآيد.

نتيجه :
-    منطقه و زمين مورد نظر تصرف نگرديد.
-    ۸۰۰۰ نفر كشته و زخمي و ۶۰ اسير، تلفات نيروي انساني عراق بود.
-    حدود ۷۰ دستگاه تانك و نفربر و خودرو از عراق منهدم گرديد.

منبع : کتاب اطلس نبردهای ماندگار
نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی

 

2-بررسی عملیات كربلاي 4-رویکرد سپاه

عملیات كربلاي 4
منطقه: جبهه جنوبي - ابوالخصيب
رمز: يا محمّد (ص)
تاريخ: 3/10 تا 5/10/1365
هدف: تصرف ابوالخصيب و محاصره نيروهاي مستقر در شبه جزيره فاو و تهديد بصره از جنوب

تصرف فاو و رأس‌البيشه كه ايران را با كويت همسايه كرده و راه زميني عراق را به شمال خليج‌فارس قطع كرده بود، مي‌توانست با تصرف ابوالخصيب كامل شود. با اين اقدام كل شبه جزيره فاو آزاد مي‌شد، موقعيت ايران در خليج‌فارس بيش از پيش تقويت مي‌گرديد و نيز بصره از جنوب در خطر سقوط قرار مي‌گرفت.

سپاه در نظر داشت كه عمليات را بلافاصله پس از عمليات والفجر 8 انجام دهد، ليكن بدان جهت كه سازمان رزم سپاه متكي به نيروهاي پياده بود و 75 روز جنگ در فاو، ضرورت بازسازي يگان‌ها را ايجاب مي‌كرد، عملاً امكان اجراي عمليات در زمان مورد نظر ميسر نشد. از سوي ديگر، سپاه براي اجراي يك عمليات با موفقيت تضمين شده، درخواست 1500 گردان داشت تا از سه منطقه هور، شرق بصره و ابوالخصيب به دشمن هجوم برد، ليكن مقدورات كشور، به 300 گردان بسنده شد و طرح‌ريزي عمليات تنها براي محور ابوالخصيب صورت گرفت. نام‌گذاري سال 1365 به "سال سرنوشت" و تأكيد بر اجراي "عمليات سرنوشت‌ساز"، اميدواري مسئولان كشور و فرماندهان جنگ به نتايج اين عمليات را نمايان مي‌ساخت. سپاه براي اولين بار در يك تدارك وسيع موفق شده بود سيصد گردان رزمي را براي يك عمليات، سازمان‌دهي، تجهيز و آماده كند كه در طول جنگ بي‌سابقه بود.

با شروع عمليات، شواهد و قرائن نشان مي‌داد كه دشمن از طرح عمليات خودي آگاه شده و با آمادگي و هوشياري كامل، مهم‌ترين معبر عملياتي را مسدود ساخته است. بدين ترتيب دشمن دو طرف معبر كم عرض آبي "ام‌الرصاص" را كه از آن با عنوان "تنگه عمليات" ياد مي‌شد، مسدود كرد. امّا اين هوشياري كه با دريافت اطلاعات ماهواره‌اي و جاسوسي از امريكا حاصل شده بود، نتوانست از شكسته شدن خطوط مستحكم دشمن جلوگيري كند. اجراي انبوه آتش دشمن روي نقاط خاص و حساس اروندرود، سازمان غواص‌هاي خط‌شكن و نيز قايق سواران را - كه موج دوم و سوم را تشكيل مي‌دادند - برهم زده بود، امّا نيروهاي غواص از تنگه گذشتند و در جزيره بلجانيه پياده شدند. در محورهاي ديگر نيز با شكسته شدن خطوط دشمن در جزاير سهيل و ام‌الرصاص جنگ به خشكي كشيده شد. در اين عمليات براي نخستين‌بار خط دشمن در شلمچه نيز شكسته شد، امّا با وجود شكسته شدن خطوط دشمن، امكان تداوم عمليات ميسر نگرديد، لذا به منظور حفظ قوا و طراحي عمليات مجدد، از ادامه نبرد صرف‌نظر شد. [1]

[1] برگرفته از کتاب اطلس جنگ ایران و عراق، فشرده نبردهای زمینی، حسن دری،  مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ



:: موضوعات مرتبط: دفاع مقدس , عملیات ها , ,
:: بازدید از این مطلب : 1563
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : موعظه
ت : چهار شنبه 4 تير 1393

بررسی عمليات مرصاد

 

1-عمليات مرصاد-رویکرد ارتش

شرايط سياسي ايران در اواخر تيرماه ۱۳۶۷ كه منجر به صدور اعلاميه حضرت امام (ره) جهت پذيرش قطعنامه ۵۹۸ گرديده بود باور عراقي ها را تقويت كرده بود كه اوضاع به نفع نيروهاي مخالف جمهوري اسلامي ايران تغيير كرده است لذا با انجام اقدامات نظامي و سياسي مي توان دگرگوني نظام را در ايران پيگيري كرد.

بر اين اساس اقدامات نظامي گسترده اي در منطقه جنوب، غرب و شمالغرب صورت پذيرفت كه عليرغم موفقيت ابتدايي در هيچ كدام عراقي ها نتوانستند به كوچكترين اهداف خود برسند. لذا آمادگي قبلي قصرشيرين را تخليه كرده و با حمايت هوائي و توپخانه،عناصر فريب خورده منافقين را در يك ستون شبه نظامي به طرف داخل ايراني گسيل داشتند.
سرعت اين ستون خودروئي موجب شده تا خيلي سريع با بهره گيري از اوضاع نامناسب داخلي در شهرهاي مرزي كه به واسطه حملات عراق به وجود آمده بود،به سر پل ذهاب ،كرند و اسلام آباد رسيده و از آنجا به طرف كرمانشاه حركت كنند.
نيروهاي ايراني با استفاده از موقعيت مناسب عمليات آفندي مرصاد را با رمز يا صاحب الزمان (عج) ادركني طراحي كرده و در حاليكه نيروهاي هوائي همراه با بالگردهاي نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي ايران به فرماندهي سپهبد شهيد علي صياد شيرازي ستون خودروئي را در جاده اسلام آباد به طرف كرمانشاه در تنگه چهارزبر (مرصاد) مورد هجوم قرار داد و تقريباً نابود ساختند يگانهاي زميني از طرف ايلام و كرمانشاه ستون ماشيني منافقين را محاصره كرده و هزاران نفر را كشته و زخمي كرده و تعداد قابل توجهي را به اسارت درآوردند. و بدين ترتيب آخرين عمليات گسترده نظامي در ۸ سال دفاع مقدس با پيروزي كامل رزمندگان ايراني پايان يافت و با آرامش نيروهاي عراقي زمينه براي اجراي آتش بس مهيا گرديد.


منبع : کتاب اطلس نبردهای ماندگار
نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی

 

2-بررسی عمليات مرصاد-رویکرد سپاه
عمليات مرصاد
منطقه: جبهه مياني - اسلام‌آباد - سرپل ذهاب
رمز: يا صاحب‌الزمان (عج) ادركني
زمان: 3/5 تا 6/5/1367
وسعت منطقه آزاد شده: 1200 كيلومتر مربع
هدف: آزادسازي زمين‌هاي اشغال شده در غرب كرمانشاه

ارتش عراق پس از اعلام موافقت ايران با قطع‌نامه 598، در دو جبهه جنوبي و مياني به طور هم زمان حمله كرد. در جبهه جنوب هدف، تصرف اهواز و حداقل تصرف خرمشهر بود كه تلاش دشمن را نيروهاي سپاه و بسيج عقيم گذارند، امّا در جبهه مياني هدف دشمن زمينه‌سازي براي هجوم سازمان منافقين بود. در اين جبهه ارتش عراق با حمله به خطوط پدافندي خودي، آن‌ها را سرگرم كرده بود تا نيروهاي منافقين بتوانند از نقطة ديگري، پس از شكسته شدن خط به وسيله ارتش عراق، حركت خود را آغاز كنند. بدين ترتيب پس از شكسته شدن خط خودي در منطقه سرپل ذهاب در حمله ارتش عراق، نيروهاي منافقين بدون آن كه با مانعي روبه رو باشند، سوار بر خودروها به سوي كرمانشاه حركت كردند و تا تنگه "چهار زبر" پيش رفتند. چنانچه پذيرش قطع‌نامه، سقوط اعتبار و اقتدار امام و نظام را در پي داشت و نيروهاي منافقين با استقبال مردم مواجه مي‌شدند، عراق مي‌توانست از موضع طرف پيروز، شرايط خود را بر ايران ديكته كند و جنگ را به پايان ببرد. از سوي ديگر، در حالي كه هنوز توقف حملات عراق در جنوب قطعي نشده بود، بخشي از مدافعان جنوب راهي غرب كشور شدند تا همراه مردم بسيج شوند و تحت عنوان عمليات "مرصاد" به سركوب حملات عراق و منافقين بپردازند. در اين عمليات كه با فرماندهي سپاه پاسداران و با پشتيباني هوانيروز ارتش اجرا شد، رزمندگان خودي از سه محور چهار زبر، جاده قلاجه و جاده اسلام آباد - پل دختر وارد عمل شدند و در دو مرحله نيروهاي ضدانقلاب (منافقين) را كه تا تنگه چهار زبر پيش‌روي كرده بودند، سركوب كردند.
در اين عمليات اگرچه نيروهاي منافق تا پشت نوار مرزي عقب رانده شدند، ليكن قواي ارتش عراق ارتفاعات مرزي را همچنان در اشغال خود نگه داشتند. [1]
 
[1] برگرفته از کتاب اطلس جنگ ایران و عراق، فشرده نبردهای زمینی، حسن دری،  مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ



:: موضوعات مرتبط: دفاع مقدس , عملیات ها , ,
:: بازدید از این مطلب : 1395
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : موعظه
ت : چهار شنبه 4 تير 1393

بررسی عملیات كربلاي 5

1-عملیات كربلاي 5 -رویکرد ارتش»

نام گذاري سال ۱۳۶۵ به سال سرنوشت از طرف ايران و عدم موفقيت عمليات كربلا ۴ به دليل كشف محورهاي نفوذي ايران توسط دشمن پيش آمد، بحراني براي فرماندهان جنگ به وجود آورد كه موجب شد فرماندهي عالي جنگ براي انجام يك عمليات، تضمين پيروزي طرح هاي عملياتي را در خواست نمايد.

اين درخواست نيز باعث گرديد تاك متر كسي خطر را براي انجام يك عمليات قبول نمايد ولي به دليل آنكه پذيرش بن بست در جنگ،هدف عمده اي بود كه استكبار جهاني انتظار داشت فرماندهي سپاه پاسداران با كسب تجربه نقاط ضعف عراق و آسيب پذير بودن مواضع عراقي ها در منطقه شلمچه، عمليات كربلا ۵ را طراحي كرد و با پيش بيني اهدافي با عمق كمتر در داخل خاك عراق به اجراء درآورد.
در اين عمليات نقش ويژه اي به عهده نيروي هوائي ارتش، هوانيروز و يگانهاي پشتيباني كننده از نيروي زميني ارتش مانند توپخانه سنگين زميني ارتش مانند توپخانه سنگين و احداث پل هاي مورد نياز گذاشته شد.
چهار قرارگاه نجف ،قدس ،كربلا و نوح با بيش از ۱۰ لشكر به مواضع سپاه سوم،ششم و هفتم عراق يورش بردند تا منطقه شلمچه را تصرف نموده و امكان پيشروي به سمت بصره را فراهم آورند. در شكل كلي همان طرح عمليات كربلا ۴ با تغييرات جزئي و با رمز يا زهرا (س) اجراء گرديد قرارگاه نوح پشتيباني را به عهده گرفت و محور پيشروي از شلمچه به طرف تنومه تعيين شد و بر اساس ماموريت محوله، قرار بود قرارگاه كربلا در شمال، قرارگاه قدس در مركز و قرارگاه نجف در جنوب از خطوط مرزي عبور كرده و بعد از تصرف بوبيان ،كوت سواري و شلمچه در امتداد شط العرب به طرف تنومه ادامه حمله دهند. ولي ارتش عراق براي سد كردن حركت رزمندگان ايران حاضر شد بهاي سنگيني پرداخت نمايد لذا با گسيل انبوه نيروهاي خود به منطقه اي به وسعت كم در زير آتش شديد و موثر نيروي خودي ايستادگي نمود. برادر حسين خرازي و اسماعيل دقايقي از فرماندهان سپاه پاسداران در اين عمليات به شهادت رسيدند.
نتيجه :
-    مواضع متعددي درخاك عراق به اشغال ايران درآمد كه بالغ بر ۷۵ كيلومتر مربع بود.
-    حدود ۹۰۰۰۰ عراقي كشته و زخمي شد و ۲۳۸۵ نفر به اسارت درآمدند.
-    ۸۰۰ تانك و نفربر منهدم شد و ۱۹۰ دستگاه به غنيمت درآمد.
-    ۴۰ هواپيما و ۵ بالگرد سقوط كرد.
-    ۱۸۰ عراده توپ و ۹۰ قبضه پدافند هوائي منهدم و ۲۰ عراده توپ نيز به غنيمت درآمد.
-    بعد از عمليات شمارش معكوس پايان جنگ شروع شد كه منجر به صدور قطع نامه ۵۹۸ در سال ۱۳۶۶ گرديد.

منبع : کتاب اطلس نبردهای ماندگار
نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی

2-بررسی عملیات كربلاي 5 -رویکرد سپاه

عملیات كربلاي 5
منطقه: جبهه جنوبي - شلمچه - كانال زوجي
رمز: يازهرا (س)
 تاريخ: 19/10 تا 02/12/1365
هدف: تصرف شلمچه و پيش‌روي به سوي بصره
وسعت منطقه آزادشده: حدود 75 كيلومتر

نام‌گذاري سال 1365 به "سال سرنوشت" و عدم موفقيت در عمليات "كربلاي4" بحران بزرگي را براي فرماندهان جنگ ايجاد كرده بود. آقاي هاشمي رفسنجاني به عنوان فرماندهي عالي، ادامه جنگ را به شرط تضمين پيروزي مقبول مي‌دانست و فرماندهان يگان‌هاي سپاه نيز كه از نتايج عمليات "كربلاي4" دچار فشار روحي بودند و نيز استحكامات شلمچه را غيرقابل عبور مي‌دانستند، نه تنها تضمين پيروزي را ميسر نمي‌ديدند. بلكه كسب موفقيت در شلمچه را غير قابل دسترسي ارزيابي مي‌كردند. اما در اين ميان فرمانده كل سپاه كه از شكست در كربلاي 4، فقط ضعف دشمن در شلمچه را شناسايي كرده بود، از نادر افراد اميدواري بود كه در جلسات تصميم‌گيري بر اجراي عمليات در منطقه شملچه اصرار مي‌ورزيد و به عبارت ديگر، اگرچه عمليات "كربلاي4" به موفقيت نينجاميد، ليكن تاكتيك به كار رفته در آن عمليات در محور شلمچه كه سبب شكسته شدن خط دشمن و نفوذ به عمق مواضع آن‌ها شد، آسيب‌پذيري موانع مستحكم شرق بصره را آشكار ساخت. به هر صورت، عمليات "كربلاي5" در وضعيت بسيار دشواري طراحي و بلافاصله آغاز شد. در اين عمليات مواضع عراق در كانال پرورش ماهي، پنج ضلعي و شلمچه از سمت شمال مورد هجوم قرار گرفت و بسياري از دژهاي نفوذناپذير تسخير شد. از آن جا كه اين عمليات تنها دو هفته پس از پايان عمليات كربلاي 4 به وقوع پيوست، دشمن از نظر زمان غافل‌گير شد. همچنين به دليل اين كه جهت هجوم نيروهاي خودي، خلاف جهت آرايش نيروهاي عراقي بود، در تاكتيك نيز دشمن غافل‌گير شد. به اين ترتيب خشنودي عراق در متوقف كردن عمليات ابوالخصيب (كربلاي4) ديري نپاييد و دو هفته بعد بصره كه زمين‌هاي اطراف آن بسيار مسلح و نفوذناپذير شناخته مي‌شد، در مقابل هجومي جديد و تهديدي جدي قرار گرفت؛ هجوم نيروهاي پياده‌اي كه اگر به زرهي و هلي‌كوپتر تجهيز شده بودند، پيشروي آنان تا دروازه بصره مسلم به نظر مي‌رسيد. فرصت دادن به نيروهاي رزمي سپاه و واگذاري اين منطقه، به معناي تسليم عراق و تحقق خواسته‌هاي جمهوري اسلامي ايران در جنگ بود، لذا عراق پذيرفت كه براي سدّ كردن حركت رزمندگان ايران بهاي سنگيني بپردازد و با گسيل انبوه نيروهاي خود به منطقه‌اي با وسعت كم، در زير آتش شديد و مؤثر نيروي خودي ايستادگي نمايد. اين اقدام كه به متلاشي شدن شمار فراواني از يگان‌هاي عراقي انجاميد، بدين معنا بود كه دشمن براي از دست ندادن زمين شرق بصره، آماده پذيرش تلفات فراوان است. در عين حال ارتش عراق نتوانست مانع از سقوط مواضع خود در شرق بصره شود و 80% از هدف‌هاي عمليات كربلاي 5 تأمين شد. پيروزي ايران در اين زمين شمارش معكوس پايان جنگ را در پي داشت. عبور از استحكامات شرق بصره نشان داد پيروزي ايران در هر وضعيت متصور است و استحكامات و تجهيزات عراق نمي‌تواند در بازداشتن رزمندگان ايران نقش تعيين كننده‌اي داشته باشد، لذا براي جلوگيري از شكست ارتش عراق تلاش گسترده‌اي صورت گرفت كه در نهايت به تصويب قطع‌نامه 598 انجاميد. در اين عمليات حسين خرازي و اسماعيل دقايقي فرماندهان لشكر 14 امام حسين (ع) و 9 بدر به شهادت رسيدند. [1]

[1] برگرفته از کتاب اطلس جنگ ایران و عراق، فشرده نبردهای زمینی، حسن دری،  مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ



:: موضوعات مرتبط: دفاع مقدس , عملیات ها , ,
:: بازدید از این مطلب : 1484
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : موعظه
ت : چهار شنبه 4 تير 1393

بررسی عملیات كربلاي 10

1-عملیات كربلاي 10-رویکرد ارتش

با فرماندهي قرارگاه نجف نيروهاي ايراني در منطقه شمالغرب توانستند عمليات گسترده اي را در خاك عراق انجام دهند. اين عمليات با همكاري نيروهاي نامنظم قرارگاه رمضان و اتحاديه ميهني كردستان عراق با رمز يا صاحب الزمان (عج) ادركني آغاز گرديد و حدود ۱۲روز به طول كشيد تا اغلب اهداف مورد نظر به تصرف نيروهاي ايراني درآمد.

هر چند الحاق بين دو قرارگاه صورت نگرفت، ولي گستردگي عمليات نشان داد كه در اين منطقه نيز مي توان اهداف قابل توجهي را تصرف كرد.
برادر حسن شفيع زاده از فرماندهان سپاه پاسداران در اين عمليات به شهادت رسيد.
نتيجه :
-    ۲۵۰ كيلومتر مربع از خاك عراق و ارتفاعات نزديك شهر ماووت آزاد شد.
-    ۲۱۰ نفر از عراقي ها اسير و بيش از ۲۵۰۰ نفر كشته و زخمي شدند.
-    ۱۰ دستگاه تانك و نفربر عراقي به همراه يك فروند بالگرد و ۵ عراده توپ منهدم گرديد.

منبع : کتاب اطلس نبردهای ماندگار
نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی

 

2-بررسی عملیات كربلاي 10-رویکرد سپاه

عملیات كربلاي 10
منطقه: جبهه شمالي ـ سليمانيه ـ ماووت
رمز: يا صاحب الزمان (عج) ادركني
تاريخ: 25/1 تا 5/2/1366
هدف: پيش‌روي به سوي سليمانيه از شمال شرق اتصال جبهه خودي به منطقه تحت نفوذ اتحاديه ميهني (ياغسمر)
وسعت منطقه آزاد شده: 250 كيلومترمربع

اين عمليات كه اولين عمليات گسترده در غرب كشور بعد از انتقال ميدان اصلي جنگ از جنوب به شمال، بود، به همت سپاه‌پاسداران طراحي و اجرا شد. نكته برجسته اين عمليات، اجراي هم‌زمان دو تك منظم و نامنظم بود. هماهنگ با تك نيروهاي منظم در جبهه ماووت، نيروهاي نامنظم قرارگاه رمضان و اتحاديه ميهني كردستان عراق مستقر در ياغسمر (شمال سليمانيه) مي‌بايست دو قرارگاه دشمن را منهدم مي‌كردند و منطقه تحت نفوذ اتحاديه ميهني (طالباني‌ها) را به منطقه‌اي كه در عمليات منظم آزاد مي‌گرديد، متصل مي‌كردند. فرماندهي عمليات منظم را قرارگاه نجف و فرماندهي عمليات نامنظم را قرارگاه رمضان بر عهده داشتند. در مراحل اوليه اين عمليات اغلب اهداف مورد نظر تصرف شد، ليكن در ادامه عمليات ـ كه ده شبانه‌ روز به طول انجاميد ـ الحاق بين دو قرارگاه صورت نگرفت و هدف‌هاي عمليات ناقص ماند. در اين عمليات فرمانده توپخانه سپاه، حسن شفيع‌زاده به شهادت رسيد.[1]

[1] برگرفته از کتاب اطلس جنگ ایران و عراق، فشرده نبردهای زمینی، حسن دری،  مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ



:: موضوعات مرتبط: دفاع مقدس , عملیات ها , ,
:: بازدید از این مطلب : 1327
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : موعظه
ت : چهار شنبه 4 تير 1393

بررسی عملیات والفجر8

1-عملیات والفجر8 -رویکرد ارتش
منطقه عملياتي جنوب در مسير جاده آبادان به اروندكنار در ساحل شرقي و غربي رودخانه اروند رود از ابتداي جنگ تقريباً مسكوت مانده و تنها آتش هاي پراكنده از دو طرف در آن اجراء مي گرديد. عدم موفقيت كامل در منطقه شرق دجله براي دست يابي به محورهاي منتهي به بصره و تهديد و تصرف اين شهر توسط نيروهاي ايراني ،نظر كارشناسان را به سمت استفاده از منطقه اروند كنار و شهر فاو جهت تهديد بصره از جنوب متمايل نمود، ولي موانع بزرگي مانند رودخانه اروند با جزر و مدهاي بسيار شديد و كمبود وسايل و تجهيزات عبور از رودخانه و نياز به عبور دادن حجم بسيار بالاي تجهيزات از اين رودخانه و احتمال پذيرش تلفات و ضايعات سنگين، باعث گرديد تا بدست آوردن راهي مناسب براي اجراي عمليات زمان قابل توجهي را به خود اختصاص دهد.


سرانجام عمليات والفجر ۸ با رمز يا فاطمه الزهراء (س) در سه محور طراحي و اجراء گرديد محور نخست در منطقه اروندكنار جهت تصرف شهر فاو و حركت از جاده ابوالخصيب به طرف بصره به عنوان به عنوان تك اصلي،در اين محور نيروهاي غواص و قايق سوار به عنوان خط شكن به دشمن يورش برده و نيروهاي ارتش جمهوري اسلامي ايران شامل يگانهاي نصب پل، قرارگاه رعد نيروي هوايي و قرارگاه هوانيروز به همراه بيش از ۵۰ گردان توپخانه شامل نزديك به ۱۰۰۰ قبضه توپ آتشي را بر روي دشمن اجراء نمودند كه در طول ۸ سال دفاع مقدس بي سابقه بوده است.
در محور دوم در منطقه شلمچه تك پشتيباني محدودي توسط سپاه و در محور سوم از شلمچه تا كوشك در امتداد ۵۰ كيلومتري خط جبهه بيش از ۵ لشكر نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي ايران در واقع يك تك پشتيباني مهم و عمليات انتحاري بسيار بزرگ را به نمايش گذاشتند.
عملياتي كه هر چند نتوانست به تصرف خطوطي از دشمن منجر گرديد ولي به استناد مدارك زير موفق شد ضمن به اشتباه انداختن عراق در تشخيص محل تك اصلي در آغاز عمليات بار سنگين پاتك هاي عراقي را در روزهاي اوليه موفقيت عمليات در منطقه اروند كنار و فاو عراق كاهش داده و موجب شود كه نيروهاي ايراني بتوانند سرپل تصرفي خود را در منطقه بين اروند كنار و خورعبدالله تثبيت نمايند.
-    يكي از مسئولين توجيه سياسي ارتش عراق در ۱۴/۱/۱۳۶۴ كمتر از يك هفته قبل از شروع عمليات والفجر ۸ طي مصاحبه اي در پاسخ به خبرنگار راديو مونت كارلو اظهار داشت: حمله اصلي ايراني ها به منظور قطع جاده بصره بغداد و ايجاد شكاف بين سپاههاي ۴و۶ در منطقه هوالهويزه صورت خواهد گرفت.
-    يكي از مسئولين اطلاعاتي ستاد كل ا رتش عراق چند روز قبل از شروع عمليات والفجر ۸ در بازديد از جبهه فاو و در جمع فرماندهان عراقي اظهار كرد: در منطقه غرب اروند تهديدي از سوي ايران وجود ندارد لذا ممكن است تعدادي يگان علاوه بر آنچه تاكنون از اين منطقه برداشت شده است از منطقه به سپاه ۶ در شرق دجله اختصاص يابد.
-    سرلشكر ماهر عبدالرشيد فرمانده سپاه ۳ عراق مستقر در جبهه شرق بصره حتي در تاريخ ۲۶/۱/۶۴ يعني يك هفته بعد از عمليات والفجر ۸ و اشغال شهر فاو عراق اظهار داشته است: تك اصلي نيروهاي ايراني در روزهاي آينده در منطقه هورالهويزه انجام خواهد شد و لذا از ارسال و اعزام نيرو به منطقه فاو جلوگيري مي كند.
-    اطلاعات بدست آمده از اسراي عراقي عمليات والفجر ۸ نيز اين مطلب را تاييد مي كند كه ارتش عراق استعداد قابل توجهي از يگانهاي خود را تا شروع عمليات والفجر ۸ از جبهه فاو كه به مسئوليت سپاه ۷ اداره مي گرديد برداشت نموده و به شرق دجله جهت تقويت اعزام نموده است.
نتيجه :
-    در محورهاي پشتيباني هدفهاي زميني تامين نگرديد ولي اهداف كلي كه موفقيت تك اصلي بود بطور كامل بدست آمد.
-    حدود ۳۰ كيلومتر مربع از خاك ميهن اسلامي و حدود ۷۷۰ كيلومتر از خاك عراق آزاد شد و ارتباط عراق با آبهاي آزاد قطع گرديد. شهر فاو آزاد شد و اسكله هاي فاو به تصرف درآمد و نيروهاي ايراني در ۲۰ كيلومتري بندر ام القصر مستقر شدند.
-    ۱۷۰۰۰ نفر كشته و ۲۵۰۰۰ نفر زخمي و ۲۵۰۰ نفر اسير تلفات انساني نيروهاي عراق بود كه تعداد قابل توجهي از افسران ارشد عراقي جزء اين نفرات بودند.
-    انهدام ۶۰۰ دستگاه تانك و نفربر، ۵۰۰ دستگاه خودرو، ۱۵۰ عراده توپ ضد هوايي، ۳۰ ناوچه جنگي و ۱۰ فروند لنج شناور ،۷۰ هواپيما و ۱۰ فروند بالگرد از جمله ضايعات عراق بود.
-    آمار غنائم نيز شامل ۱۲۰ دستگاه تانك و نفربر، ۱۷۰ دستگاه توپ ضدهوايي،خمپاره انداز و ۲۰ عراده توپ صحرايي به همراه مقادير زيادي وسايل مخابراتي و تجهيزات نظامي و رادارهاي مختلف بود.
منبع : کتاب اطلس نبردهای ماندگار
نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی

 

2-بررسی عملیات والفجر 8-رویکرد سپاه
 
عملیات والفجر 8
منطقه: جبهه جنوبي - فاو
رمز: يا فاطمه‌الزهرا (س)
تاريخ: 20/11/1364 تا 9/2/1365
هدف: تصرف فاو و تهديد بصره از جنوب
وسعت منطقه آزاد شده: 600 كيلومتر مربع

 پس از عمليات بدر، در سطوح عالي جنگ پذيرفته شد كه سپاه و ارتش ضمن پشتيباني از يكديگر، هركدام مستقلاً طرح‌ريزي عمليات كنند و اجرا نمايند. همچنين مدتي پس از اين تصميم، امام خميني سپاه را موظف كرد تا همچون ارتش، از قواي سه‌گانه زميني، هوايي و دريايي برخوردار باشد. البته سپاه هم زمان با عمليات خيبر تشكيل يگان دريايي داده بود، ليكن تشكيل نيروي دريايي مسئله جديدي بود. عمليات والفجر8 اولين نبرد سپاه بعد از دريافت حكم تشكيل سه نيرو بود. در اين عمليات هر سه نيروي سپاه به كار گرفته شدند، هرچند كه نيروي هوايي آن از پدافند هوايي و موشكي فراتر نرفته بود. بدين ترتيب اين عمليات با طراحي و فرماندهي سپاه پاسداران اجرا شد و به منظور پشتيباني از اين عمليات، يك تك فريب در هور و دو تك پشتيباني در شلمچه و ام‌الرصاص نيز انجام شد. تك فريب را سپاه در هور اجرا كرد. اين تك، عملياتي بود مهندسي كه سبب غافل‌گيري بزرگ دشمن شد و به نيروي خودي امكان داد قبل از هوشيار شدن دشمن، موقعيت خود را در منطقه فاو مستحكم سازد. عمليات شلمچه به فرماندهي ارتش اجرا شد و اگر چه به شكستن خط دشمن نينجاميد و بيش از 48 ساعت ادامه نيافت ولي در دو روز اول عمليات، نقش پشتيباني را براي منطقه فاو داشت. همچنين تك پشتيباني سپاه در جزيرة ام‌الرصاص كه به شكستن خط دشمن و آزادي اين جزيره انجاميد، تأثير مهمي در پشتيباني "والفجر8" داشت، هر چند در اين عمليات نيز پس از 48 ساعت، بر اثر فشار دشمن منطقه تصرف شده تخليه گرديد.

تك اصلي در فاو در حالي كه دشمن غافل بود، با عبور نيروهاي غواص از رودخانه عريض اروند آغاز شد و در زماني كوتاه با گسترش سرپل گرفته شده، رأس‌البيشه، كارخانه نمك، سايت‌هاي موشكي و شهر فاو آزاد شد و نيروهاي خودي آماده مقابله با پاتك‌هاي دشمن شدند. از سوي ديگر، دشمن كه در آغاز عمليات با يگان‌هاي موجود خود در منطقه به مقابله با رزمندگان برخاسته بود، پس از فرو ريختن مواضعش به سرعت يگان‌هاي گارد را وارد نبرد كرد تا با ايجاد تأخير فرصت لازم را براي ورود يگان‌هاي احتياط ارتش عراق فراهم آورند. امّا يگان‌هاي گارد نه تنها نتوانستند در تثبيت مواضع آزادشده تأخير ايجاد كنند، بلكه سازمان شان نيز متلاشي شد و عقب‌نشيني كردند و ناگزير به عقب گريختند. ورود يگان‌هاي احتياط ارتش عراق به ميدان نبرد مؤثر نبود و 75 روز پاتك آن‌ها فقط بر آمار تلفات و خسارت‌هاي دشمن افزود، چندان كه سرفرماندهي ارتش عراق به يقين رسيد كه تلاش براي باز‌پس‌گيري فاو به جايي نمي‌رسد و به جز انهدام يگان‌هايش نتيجه‌اي ندارد، لذا پاتك‌ها را متوقف كرد. بدين ترتيب سواحل عراق در كنار خليج فارس و هم مرز با كويت در تصرف رزمندگان ايران باقي ماند. [1]

[1] برگرفته از کتاب اطلس جنگ ایران و عراق، فشرده نبردهای زمینی، حسن دری،  مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ



:: موضوعات مرتبط: دفاع مقدس , عملیات ها , ,
:: بازدید از این مطلب : 1574
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : موعظه
ت : چهار شنبه 4 تير 1393
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

<-CommentAvator->
<-CommentAuthor-> در تاریخ : <-CommentDate-> - - گفته است :
<-CommentContent->

<-CommentPage->

(function(i,s,o,g,r,a,m){i['GoogleAnalyticsObject']=r;i[r]=i[r]||function(){ (i[r].q=i[r].q||[]).push(arguments)},i[r].l=1*new Date();a=s.createElement(o), m=s.getElementsByTagName(o)[0];a.async=1;a.src=g;m.parentNode.insertBefore(a,m) })(window,document,'script','//www.google-analytics.com/analytics.js','ga'); ga('create', 'UA-52170159-2', 'auto'); ga('send', 'pageview');