آدرس وبلاگ تحلیلی-تحقیقی اسjاد علی اکبر داراب کلائی vareson-asia98-ir


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 15
بازدید دیروز : 54
بازدید هفته : 585
بازدید ماه : 2100
بازدید کل : 186637
تعداد مطالب : 1056
تعداد نظرات : 314
تعداد آنلاین : 1

 ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ گالری تصاویر سوسا وب تولز





در اين وبلاگ
در كل اينترنت


تعبیر خواب آنلاین


استخاره آنلاین با قرآن کریم


بسم الله الرّحمن الرّحیم     اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً.     اللهم صلّ علی محمّد وآل محمّد و عجّل فرجهم     جهت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان(عج) صلوات    التماس دعا    دریافت کد از: ابزار وب ارایه دهنده انواع ابزار وبمستر و...

  اَلَمْ تَرَکَيْفَ ضَرَبَ اللهُ مَثَلاً کَلِمَةً طَيِّبَةً کَشَجَرةٍ طَيِّبَةٍ أصْلُه ا ثَابِتٌ وَ فرْعُهَا في السَّماءِ* تُؤتِيَ اُکُلَهَا کُلَّ حِينٍ بِإذْنِ رَبِّهَا وَ يَضْرِبُ اللهُ الأمْثَالَ لِلنّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَکَّروْن
«ابوطالب» نامي آشنا و قرين نام نامي حضرت مولاي متقيان اميرمؤمنان علي بن ابي طالب ـ عليهما آلاف التحية و الثناءـ است. اين دو بزرگوار (پدر و پسر) به يقين، مصداقي بارز و آشکار از «کلمه» و «شجر طيبه» و طوباي خاندان رسالت و امامت اند که در آي بالا بدان اشاره شده است؛ چنان که در روايات و تفاسير نيز از اين درخت ، به پيامبر ، اهل بيت و ياران و حاميان آن حضرت، تفسير شده است.
مقال حاضر، در پي آن است تا در سالي که به نام فرزند گرامي ابوطالب، زينت يافته به قدر ميسور، زوايايي از زندگانى پربار، شرافتمندانه و پرفراز و نشيب حضرت ابوطالب و حمايت هاي بي دريغ او از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) را در معرض ديد خوانندگان عزيز قرار دهد.

نياکان ابوطالب
 

ابوطالب و رسول خدا هر دو ميو يک شجر طيبه اند و نياي آن دو يکي است؛ بدين گونه که ابوطالب و برادر ارجمندش عبدالله (پدر پيامبر) هر دو فرزند عبدالمُطلّب اند و او فرزند هاشم که نخستين جدّ پيامبر اکرم صلي الله عليه و آله، زمامدار و سرشناس قريش بود و او فرزند عبدمناف، نياي سوم پيامبر خدا صلي الله عليه و آله، با نام مغيره و بالقب «قمرالبطحاء» بود. عبدمناف فرزند «قُصيّ» جد چهارم رسول خدا است و پيش از او عبارتند از: کلاب، مرّة، کعب، لوَيّ، غالب، فهر، مالک، نضر، کنانه، خزيمه، مدرکة، الياس، مضر، نزار، معد و عدنان.
از اين شجر طوبا و پاک نهاد، ثمر گران بهاي رسالت و امامت به بار نشست، از آمنه همسر عبدالله، حضرت محمد صلي الله عليه و آله خاتم المرسلين زاده شد، و از فاطمه بنت اسد همسر ابوطالب، ابو الأئمه حضرت وصي، اميرمؤمنان علي بن ابي طالب در کعبه به دنيا آمد و امامت پي ريخته شد.

ابوطالب، بزرگ حامي پيامبر خدا صلي الله عليه و آله
 

حمايت هاي بي دريغ ابوطالب عليه السلام، سيد بطحاء، شيخ قريش، ريشه و اصل شجر طيب امامت و ولايت از رسول خدا صلي الله عليه و آله در صفحات پرفراز و نشيب تاريخ اسلام مي درخشد؛ به گونه اي که با شنيدن نام ابوطالب، حمايت ها و دفاع بي دريغش از پيامبر در ذهن متبادر مي شود، گو اين که، اين دو با هم ملازم اند و جدايي ناپذير.
بيش از هشت بهار از زندگي پيامبر نگذشته بود که عبدالمطلّب پدر ابوطالب وفات يافت. او پيش از آن که وفات نمايد، پيامبر را به ابوطالب سپرد و به حفظ و حراست از او سفارش بسيار فرمود. از آن تاريخ تا روزي که زنده بود از جان و دل حفاظت و حمايت او را بر عهده داشت، پروانه وار گرد شمع وجودش مي گشت و تا روزي که محمد صلي الله عليه و آله صاحب درآمدي شد، هزين زندگي او را مي پرداخت و او را بر خود و فرزندانش مقدم مي داشت.
مرحوم محدث قمي در اين زمينه مي نويسد:
ابوطالب تا زنده بود در حفظ و نصرت رسول خدا صلي الله عليه و آله لساناً و يداً ابداً کوتاهي نکرد و از جهت آن که، متمکن باشد از حفظ پيغمبر صلي الله عليه و آله، ايمان خود را ظاهر نفرمود، مگر در وقت وفات که به حساب جُمَل و به لسان حبشه اسلام خود را ظاهر فرمود؛ لهذا در حق او روايت شده که مَثَل ابوطالب، مَثَل اصحاب کهف بود که ايمان خود را پنهان کرده و اظهار شرک نمودند، لاجرم حق تعالي اجر ايشان را دو مرتبه داد.
و در روايت کافي است که ابوطالب مستودَع وصاياي انبيا و امين بر آنها بود، و آن ها را به رسول خدا صلي الله عليه و آله رد کرد.
ابوطالب عليه السلام علاو بر نصرت آن حضرت، ديگران را نيز بر نصرت آن حضرت تحريص مي کرد؛ به علي فرمود: اي پسرک من ملازمت کن پسر عم خود را تا سالم بماني از هر بأسي در عاجل و آجل، و گفت:
اِنَّ الوَثيقَةَ في لُزُومِ مُحمَّدٍ فَاشْدُدْ بِصُحْبَتِه عَلي يَدَيْک ا
رسول خدا صلي الله عليه و آله، روزي مشغول نماز بود و علي عليه السلام در کنار او به نماز ايستاده و به آن حضرت اقتدا کرده بود؛ ابوطالب عليه السلام به جعفر گفت: پسرم! تو نيز خود را به بال ديگر پسر عمّ خود بچسبان، يعني در کنار او به نماز بايست. جعفر در طرف ديگر به نماز ايستاد، رسول خدا صلي الله عليه و آله چون چنين ديد خود را از بين ايشان جلوتر کشيد و از علي و جعفر صف جماعتي بسته شد، ابوطالب بسيار مسرور شد به حدّي که آثار سرور در صورت مبارکش ظاهر شد و فرمود:
• اِنَّ عَلِيّاً وَ جَعْفَراً ثِقَتي لما تَخْذُلا وَ انْصُرَا بْنَ عَمِّکُم وَ اللهِ لما اَخْذُلُ النبيَّ وَ لَا يَخْذُلُهُ مِنْ بَنيَّ ذُو حَسَبٍ.
• عِنْدِ مُلِمِّ الزَّمانِ وَ النُّوبِ ا اَخي لأُمّي مِنْ بَيْنِهْم وَ اَبي وَ لَا يَخْذُلُهُ مِنْ بَنيَّ ذُو حَسَبٍ. وَ لَا يَخْذُلُهُ مِنْ بَنيَّ ذُو حَسَبٍ.

تقدير ابوطالب از پادشاه حبشه و دعوت او به اسلام
 

چون امر پيغمبر صلي الله عليه و آله ظاهر و دعوت آن حضرت به اسلام علني گرديد و آمار گروندگان به اين آيين پاک فزوني گرفت، بر کفار قريش سخت آمد. چنانکه با هم قرار گذاشتند، هر قبيله اي قوم و خويشان مسلمان خود را بگيرند و در بند کنند و آزار رسانند و بترسانند تا کسي مسلمان نشود؛ تا اينکه آي شريف
اَلَمْ تَکُنْ اَرْضُ اللهِ وَاسِعَةً . نازل شد، جماعتي از مسلمانان به همراهي جعفربن ابي طالب عليه السلام به حبشه هجرت کردند، و چون به آنجا رسيدند، نجاشي پادشاه حبشه، آنان را اکرام کرد و منزلت رفيع داد. قريش نيز عمر و عاص و عمارة بن الوليد را با هدايا و تحفه هايي براي نجاشي فرستادند و از او خواستند که مسلمانان را ياري نکند و آن ها را به کفار قريش واگذارد، نجاشي اعتنايي به هداياي آنان نکرد و بر اکرام جعفر و اصحاب او افزود و احسان بسيار به ايشان نمود.
چون اين خبر به ابوطالب عليه السلام رسيد نجاشي را با قصيده اي مدح گفت.
وقتي مدح او به نجاشي رسيد، بسيار مسرور شد و بر اکرام آنان افزود، خبر به ابوطالب عليه السلام رسيد از اين رو طمع در اسلام نجاشي بست و اشعاري براي او فرستاد و او را تحريص بر اسلام و متابعت پيغمبر نمود و فرمود:
تَعَلَّمْ مَليکَ الحَبْشِ اَنّ مُحَمّداً نَبيٌّ کَمُوسي وَ المسيح بن مَرْيَمَ
أتانا بِهُدي مِثلَ ما اتيابِه فَکُلٌّ بِاَمْرِاللهِ يهدي وَ يَعْصِم
اي پادشاه حبشه بدان که محمد بسان موسي و مسيح پيامبر است، همان نور آسماني را که آن دو نفر در اختيار داشتند، او نيز دارد. و تمام پيامبران به فرمان خداوند، مردم را راهنمايي کرده و از گناه باز مي دارند.

حراست و نگهباني از رسول خدا صلي الله عليه و آله
 

شيعه و سنّي روايت کرده اند که ابوطالب، در هر صبح و شام از پيغمبر صلي الله عليه و آله تفقد مي کرد، و پيوسته او را از دشمنانش حراست مي کرد و بر او از کفار قريش مي ترسيد.
روزي، پيامبر را نديد و چون شب داخل شد او را نيافت، چون صبح شد به جستجوي آن حضرت شتافت و حضرتش را نيافت. پسران و غلامان خود را جمع کرد و گفت: بدانيد که محمّد صلي الله عليه و آله مفقود شده و من گمان مي کنم که قريش در باب او مکر کرده اند و من اطراف را جستجو کرده ام، مگر يک طرف را که باقي مانده است. بيست نفر از غلامان خود را انتخاب کرد و گفت برويد کارد مهيّا نماييد و هر يک از شما برود نزد يکي از بزرگان قريش بنشيند، من به آن طرف که جستجو نکرده ام به طلب محمّد صلي الله عليه و آله مى روم ، اگر او را يافتم و آوردم امري از شما سرنزند و اگر آمدم و محمد صلي الله عليه و آله با من نبود هر کدام کارد خود را به کسي از سرکردگان قريش که پهلوي او است، بزند. کاردهاي خود را خوب تيز کنيد، که کارگر شود، آنگاه ابوطالب به جستجوي پيغمبر صلي الله عليه و آله رفت، آن حضرت را در قسمت سفلاي مکه يافت که در کنار سنگي مشغول نماز بود، خود را بر روي آن حضرت افکند و او را بوسيد و دستش را گرفت و گفت: اي فرزند برادر نزديک بود که قوم تو به جهت تو کشته شوند، آنگاه پيامبر را به مسجد آورد، تمامي قريش هم نزديک کعبه نشسته بودند، ابوطالب عليه السلام با حال غضب آمد و به غلامان گفت: آنچه در زير لباس داريد ظاهر کنيد، غلامان کاردها را بيرون کردند. قريش گفتند: اينها چيست؟ ابوطالب فرمود: دو روز بود که محمد صلي الله عليه و آله را نديده بودم، ترسيدم شما او را هلاک کرده باشيد، بدين جهت غلامان را امر کردم که در نزد شماها بنشينند و هرگاه من محمّد صلي الله عليه و آله را پيدا نکرده آمدم، هر يک، يکي از شماها را کارد بزند و از من اذن نگيرند! گفتند: آيا چنين امري واقع مي شد؟
گفت: بلي به پروردگار کعبه، سپس پيغمبر صلي الله عليه و آله را برداشت و برفت و گفت:
إذْهَبْ بُنَيَّ فَما عَلَيْکَ غَضَاضَةٌ اِذْهَبْ وَ قَرِّ بِذاکَ مِنْکَ عُيُوناً
واللهِ لَنْ يَصِلُوا اِلَيْکَ بِجَمْعِهِمْ حَتّي اُوَسَّدَ فِي التُرابِ دَفيناً
وَ دَعَوْتَني وَ عَلِمْتُ إنّک ناصحي وَ لَقدْ صَدَقْتَ وَ کُنْتَ قَبْلُ أميناً
وَ ذَکَرْتَ ديناً لا مُحالَة اِنّهُ مِن خَيْر ادْيانِ البَريّةِ ديناً
برو فرزندم که خواري و نقصاني بر تو نيست، برو و به وجود خويش چشم ها را روشن کن.
به خدا سوگند تا من زنده ام و به خاک نرفته ام، گروه آنان به تو دسترسي نخواهند داشت.
و مرا دعوت کردي و مي دانم که خيرخواه مني، و راست گفتي و تو از پيش، امين و درستکار بوده اي.
و ديني را ياد کردي که بي ترديد از بهترين اديان مردم است.
اشعار ابوطالب عليه السلام در مدح پيامبر صلي الله عليه و آله
اشعار ابوطالب عليه السلام در مدح پيغمبر صلي الله عليه و آله و در تحريص به دين او و ياري کردن آن حضرت بسيار و نمونه هايي از حمايت هاي بي دريغ آن جناب از ساحت مقدّس رسول خدا است. و از جمل اشعار او است:
• يُرَجُّونَنَسْخي بِقَتْلِ مُحَمَّدٍِ وَ لمْ کَذِبْتُمْ وَ بَيْتِ اللهِ حَتّي تَفَلَّقُوا جَماجِمَ تُلْقي بِالْحَطيمٍ وَ زَمْزَمٍ
• نَخْتَضِبْ سَمْرَ الْعوالي مِنَ الدَّمِ جَماجِمَ تُلْقي بِالْحَطيمٍ وَ زَمْزَمٍ جَماجِمَ تُلْقي بِالْحَطيمٍ وَ زَمْزَمٍ
آرزو دارند که ما در مورد کشته شدن محمّد صلي الله عليه و آله گذشت کنيم و چيزي نگوييم بدون آن که سر نيزه ها را از خون رنگين سازيم!
سوگند به خان خدا خيال دروغي پرورانده ايد (و اين کار شدني نيست) تا سرهايي شکافته و در اطراف کعبه و زمزم به خاک افکنده شود. (يا: سرهايي که در اطراف کعبه و زمزم ديده مي شود ـ کنايه از رؤساي قريش ـ شکافته گردد).
و از جمل اشعار او اين قصيده است:
• اَلَمْ تَعْلَمُوا وَجَدْنا مُحَمَّداً رَسُولاً فَلَسْنا وَ بَيْتِ الله نُسْلِم اَحْمداً لِعَزّاءَ مِنْ غَضِّ الزَّمانِ وَ لَا کَرْبٍ
• کَمُوسي خُطَّ في اَوّلِ الکُتبِ لِعَزّاءَ مِنْ غَضِّ الزَّمانِ وَ لَا کَرْبٍ لِعَزّاءَ مِنْ غَضِّ الزَّمانِ وَ لَا کَرْبٍ
آيا نمي دانيد که ما محمد صلي الله عليه و آله را همچون موسي پيامبري يافته ايم که در کتب پيشينيان نوشته شده است.
سوگند به خان خدا ما کسي نيستيم که از فشار زمانه و گرفتاري، احمد صلي الله عليه و آله را به سختي ها تسليم کنيم.
و هم از اشعار او است:
• فَلا تَسْفهوا اَحْلامَکُمْ في مُحَمَّدٍ تَمَنَّيْتُم اَنْ تقتلوه وَ اِنَّما وَ اِنّکُم وَ اللهِِ لا تَقْتُلونَهُ وَ لَمّا تَرَوا قَطْفَ اللُحي وَ الجَماجِمِ
• وَ لاَ تَتْبَعُوا اَمْرَ الغُواةِ الاَشائِمِ اَمانيکُمْ ه ذي کَاَحْلامِ نائِمٍ تَرَوا قَطْفَ اللُحي وَ الجَماجِمِ تَرَوا قَطْفَ اللُحي وَ الجَماجِمِ
دربار محمد صلي الله عليه و آله خيالات ابلهانه نکنيد و از رأى گمراهان شُوم و بدبخت پيروي ننماييد.
آرزو داريد که او را بکشيد و اين آرزويتان مثل خيالات کسي است که خواب مي بيند.
به خدا سوگند بدون آن که قطع شدن و چيدن سرهايي را مشاهده کنيد نمي توانيد او را بکشيد!

ناکامي ابوجهل و قصيد ابوطالب
 

در خبر است که ابوجهل بر رسول خدا صلي الله عليه و آله گذشت، در حالي که آن حضرت در سجده بود، ابوجهل سنگي برداشت و خواست بر سر حضرت بکوبد که آن سنگ بر دستش چسبيد، و ابوجهل نتوانست به مقصد نائل شود، ابوطالب قصيده اي در اين باب گفت:
• افيقوا بني عمنا و انتهوا و اعجب من ذاک في امرکم بکف الذي قام من خبثه فاثبته الله في کفه علي رغمة الخائن الاحمق
• عن الغي من بعض ذي المنطق عجائب في الحجر الملصق الي الصابر الصادق المتقي رغمة الخائن الاحمق رغمة الخائن الاحمق
به هوش آييد اي عموزادگان ما و از گمراهي برخي گويندگان دست برداريد. تا آنجا که مي فرمايد: و شگفت تر از آن در کار شما شگفتي هايي است، در سنگ چسبيده به دست کسي که از خبائث خود براي زدن شکيباي راستگوي پرهيزکار برخاست.
و خداوند، آن سنگ را بر خلاف ميل آن خائن احمق در دست او ثابت نگاهداشت.

اشعار ابوطالب از ديدگاه علي عليه السلام
 

محدّث قمي رحمه الله مي فرمايد: قصايد و اشعار ابوطالب بسيار است. همو به نقل از بحارالانوار مي نويسد:
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام دوست مي داشت که اشعار ابوطالب عليه السلام را مردم روايت کنند و تدوين نمايند و مي فرمود: آنها را ياد بگيريد و تعليم اولادهاي خود نماييد، ابوطالب بر دين خداي بوده و در اشعار او علم بسيار نهفته است.
 

ضديت ارباب قدرت با ابوطالب
 

از امير ابوالفوارس شاعر نقل است که در مجلس وزير يحيي بن هبيره بودم، با جماعتي از اماثل و اهل علم که از جمل آن ها ابن خشّاب لغوي و ابوالفرج بن جوزي بود؛ ذکر اشعار ابوطالب در بين آمد، وزير گفت:
چه نيکو بود اشعار او، اگر از روي ايمان بود، چون ابوطالب مسلمان نبوده خوبي اشعار او چه فايده دارد؟!
من با خود گفتم: خوب است جواب او را قربةً الي الله بدهم، گفتم:
يا مولانا از کجا معلوم گشته ابوطالب ايمان نداشته؟
گفت: اگر ايمان داشت چرا اظهار نکرد؟
گفتم: اگر اظهار مي کرد پيغمبر صلي الله عليه و آله بي ناصر مي ماند.
وزير ساکت شد و جوابي نگفت، الّا آن که مواجب مرا قطع کرد، من هم مدايحي که براي او گفته بودم مسوّده هاي آن را پيدا کردم و به آب شستم و محو کردم.
اشعار ابوطالب گواهي صادق بر ايمان او
به گفت استاد محترم و ارجمند جناب آيت الله سبحاني، هر يک از اين اشعار در اثبات ايمان و اخلاص گويند آن ها کافي است، و اگر گويند اين ابيات يک فرد خارج از محيط اغراض و تعصبات بود، همگي بالاتفاق به ايمان و اسلام سرايند آن حکم مي کردند؛ ولي از آن جا که سازند آن ها ابوطالب است، و دستگاه تبليغاتي سازمان هاي سياسي اموي و عباسي پيوسته بر ضد آل ابي طالب کار مي کرد، از اين نظر گروهي نخواسته اند يک چنين فضيلت و مزيّتي را براي ابوطالب اثبات کنند.
از طرفي، وي پدر علي است که دستگاه هاي تبليغي خلفا بر ضد او پيوسته تبليغ مي کردند؛ زيرا اسلام و ايمان پدر وي فضيلت بارزي دربار او حساب مي شد. در حالي که کفر و شرک پدران خلفا، موجب کسر شأن آن ها بود.
به هر حال، به رغم تمام اين سروده ها و گفتارها و کردارهاي صادقانه، گروهي به تکفير وي برخاسته، حتي به آن اکتفا نکرده و ادعا کرده اند که آياتي دربار ابوطالب که حاکي از کفر او است نازل شده است!!!
نشانه ها و علائم ايمان ابوطالب
طرز تفکر و عقيد هر شخص را مي توان از چندر اه به دست آورد، از جمله:
1ـ بررسي آثار علمي و ادبي او؛
2ـ طرز رفتار و کردار او در ميان مردم؛
3ـ عقيد دوستان و نزديکان بي غرض وي در حق او.
ايمان و اعتقاد ابوطالب را نيز مي توان از اين سه راه اثبات کرد.
آثار ادبي ابوطالب که در اشعار و سروده هاي او به چشم مي خورد و نمونه هايي از آن را آورديم، گواهي روشن بر ايمان و اخلاص او است.
خدمات ارزشمند ابوطالب در طول 42 سال بويژه در ده سال آخر عمر خود گواه محکمي بر ايمانِ فوق العاد او است و طرز رفتار او با پيامبر و چگونگي جانبازي و فداکاري و دفاع او از ساحت اقدس پيامبر و هر کدام از آن خدمات نيز مي تواند، آئين فکر و روشنگر روحيات او باشد.
رنج هاي بيشمار ابوطالب در راه حمايت از پيامبر صلي الله عليه و آله
اعتقاد او به فرزند برادر، تا آن پايه است که او را همراه خود به مصلّي برده و خداوند را به مقام او قسم داد و باران رحمت طلبيد.
وي در راه حفظ پيامبر صلي الله عليه و آله از پاي ننشست، و سه سال دربدري و زندگي در شکاف کوه و اعماق دره را بر رياست و سيادت مکه ترجيح داد، تا آنجا که اين آوارگي سه ساله، او را فرسوده ساخت و مزاج خود را از دست داد و چند روز پس از نقض محاصر اقتصادي که به خانه و زندگي برگشت، بدرود زندگي گفت. ايمان ابوطالب به رسول خدا صلي الله عليه و آله به قدري قرص و محکم بود، که راضي بود تمام فرزندان گرامي وي کشته شوند، ولي او زنده بماند. علي را در رختخواب وي مي خوابانيد، تا اگر سوء قصدي در کار باشد به وي اصابت نکند، بالاتر از آن روزي حاضر شد، تمام سران قريش به عنوان انتقام کشته شوند و بالأخره موارد متعدد ديگري که در تاريخ ثبت است و دليلي محکم و نشاني بارز از ايمان ابوطالب است.

گواهي پيامبر و معصومين بر ايمان ابوطالب
 

راه ديگر اثبات ايمان ابوطالب عليه السلام ـ چنانکه اشاره شد ـ اظهار نظر دوستان و بستگان آن بزرگوار است، که در اينجا به چند مورد کوتاه بسنده مي کنيم:
1ـ وقتي امام علي عليه السلام خبر مرگ پدرش ابوطالب را به پيامبر صلي الله عليه و آله داد حضرت سخت گريست و به علي دستور غسل و کفن و دفن را صادر نمود و از خدا براي او طلب مغفرت کرد.
2ـ در محضر امام چهارم عليه السلام سخن از ايمان ابوطالب عليه السلام به ميان آمد. حضرت فرمود: در شگفتم که چرا مردم در اخلاص او ترديد دارند؛ در صورتي که هيچ زن مسلماني نبايد بعد از گزينش اسلام در حبال شوهر کافر خود بماند و فاطمه بنت اسد از سبقت جويان در اسلام است و از آن زناني است که خيلي جلوتر به پيامبر صلي الله عليه و آله ايمان آورد و همين زن مسلمان در نکاح ابوطالب بود تا روزي که وي رخ در نقاب خاک کشيد.
3ـ امام باقر عليه السلام مي فرمايد: ايمان ابوطالب، بر ايمان بسياري از مردم ترجيح دارد و اميرمؤمنان دستور مي داد، از طرف باب وي حج به جا آوردند.
موارد بالا جايي براي ابهام و ترديد در اثبات ايمان ابوطالب باقي نمي گذارد.
افزون بر آنچه گذشت، مهر و عطوفت بي شائب ابوطالب به ساحت مقدس پيامبر اکرم صلي الله عليه و آله را نيز مي توان نمودي از ايمان او به شمار آورد.

ابوطالب، کانون مهر به پيامبر
 

استاد معظّم و گرانمايه حضرت آيت الله سبحاني در اين باره مي نويسند:
در صفحات تاريخ نمونه هايي از عواطف و مهر افراد به يکديگر يادآوري شده که بيشتر آن ها روي ملاک هاي مادي و بر محور مال و جمال دور مي زده است؛ و به فاصل کوتاهي لهيب سوزان محبت در کانون وجودشان رو به خاموشي گذارده و از بين رفته است. ولي شعله هاي عواطفي که پاي آن را، پيوندهاي خويشاوندي يا ايمان و اخلاص به فضل و فضيلت و کمالات روحي و معنوي محبوب تشکيل دهد، به اين زودي خاموش نمي شود و رشت مهر اين گروه به اين زودي از هم نمي گسلد.
اتفاقاً شالود مهر و علاقه ابوطالب به محمّد صلي الله عليه و آله داراي دو ملاک بود. يعني هم ايمان به او داشت و او را يک فرد کامل و مظهر تام انسانيت مي دانست و هم برادر زاد او بود و او را به جاي برادر و فرزند در کانون دل جاي داده بود.
ابوطالب به قدري به معنويات و پاکي او اعتقاد داشت که در مواقع خشکسالي او را همراه خود به مصلّي مي برد و خدا را به قرب و مقام او سوگند مي داد و براي مردم بلا ديده و دور از رحمت، باران مي طلبيد و دعاي او مستجاب مي شد. بسياري از تاريخ نويسان، جريان زير را نقل کرده اند:
در يکي از سال ها، مردم مکه و حوالي آن با خشکسالي عجيبي روبرو شدند و زمين و آسمان برکت و رحمت خود را از آن ها باز داشت. قريش صف کشان با چشمان گريان رو به ابوطالب آورده و جداً درخواست کردند که به مصلّي برود و از مقام ربوبي براي مردم باران رحمت بطلبد. ابوطالب دست محمد خردسال را گرفت و تکيه بر ديوار کعبه کرد، رو به آسمان نمود و عرض کرد: پروردگار مهربان، به حقّ اين نوجوان (در حالي که با انگشت خود اشاره به رسول خدا مي کرد) باران رحمتت را بفرست و ما را مشمول کرم بي پايانت بنما.
مورخان بالاتفاق مي نويسند: وي موقعي از خدا باران طلبيد که در صفح آسمان قطعه اي ابر نبود، ولي چيزي نگذشت که توده هاي ابر از اطراف به حرکت در آمدند. قشري از ابر، آسمانِ مکه و صفحات نزديک آنجا را فرا گرفت. غريو رعد و فروغ برق غوغايي بر پا نمود. سيلاب باران، همه جا را فرا گرفت و نقاط دور و نزديک را سيراب کرد و همه راضي و خوشحال گرديدند. ابوطالب در اين هنگام اشعاري را سرود.
ابوطالب، در سخت ترين لحظات زندگي که فشار قريش بر تحويل گرفتن پيامبر افزايش يافته بود، قصيد لامي خود را سروده و در آن قصيده، سرگذشت نزول باران به برکت وجود محمّد را يادآور شده است.

وصيّت ابوطالب
 

ابوطالب عليه السلام در آستان وفات، سرشناسان قريش را فراخواند و آنان را چنين وصيت کرد: اي قريشيان! شما قلب عرب، و برگزيد خدا از ميان ديگر مردميد. در بين شما سيّد و آقايي است مطاع، که ديگران از او فرمانبري مي کنند. شجاعت، شهامت، سخاوت و فرهيختگي از ميان شما برخاسته است. پيشينيانتان هيچ فضيلتي را فرو نهشتند جز آنکه شما آن را احراز کرديد و ميدان هيچ شرافتي را خالي نگذاشتند جز آن که شما آن را پر کرديد؛ بدينسان شما بر ساير مردم برتري داريد و وسيل نيل آنان به فضيلتيد
شما را وصيت مي کنم که اين بنا (کعبه) را بزرگ شماريد؛ که رضاي پروردگار در تعظيم آن است و پايه و ماي تأمين معاش شما است. ارحامتان را رسيدگي کنيد، و از آنان نبُريد؛ چه اين که صل رحم، اجل را به طاق نسيان مي سپارد (مرگ را به تأخير مي اندازد) و بر شمارتان مي افزايد. ستمگري و عقوق (والدين) را ترک نماييد که اين دو، موجب هلاکت نسل هاي پيش از شما گرديد. داعي را اجابت وسائل را بخشش کنيد؛ در اين دو کار، شرف دنيا و آخرت نهفته است. راستگو و امانت دار باشيد، اين دو خصلت در محدود خاصّ خود موجب مهر و محبت افراد به يکديگر مي شود و در سطح عام و گسترده تر، احترام افراد جامعه به آدمي را در پي خواهد داشت.
من محمّد را به شما سفارش مي کنم، زيرا او امين قريش و راستگوي عرب، و حائز تمام کمالات است. آئيني آورده که دل ها بدان ايمان آورده، اما زبان ها از ترس شماتت به انکار آن برخاسته است . من اكنون مى بينم كه افتادگان و ضعيفان عرب ، به حمايت از او بر خاسته و به او ايمان آورده اند؛ و محمد به کمک آن ها بر شکستن صفوف قريش قيام نموده است. سران قريش را خوار، خانه هاي آنان را ويران و بي پناهان آن ها را قوي و نيرومند و مصدر کار نموده است
اي خويشاوندان من؛ از دوستان و حاميان حزب او (اسلام) گرديد. هر کسي او را پيروي نمايد، سعادتمند مي گردد، اگر اجل، مرا مهلت مي داد، من حوادث و مکاره روزگار را از او دفع مي کردم.

وفات حامي بزرگ پيامبر
 

ابوطالب مؤمن قريش در سال دهم بعثت (عام الحزن)، سه سال پيش از هجرت؛ مبدأ تارخ مسلمانان، رخ در نقاب خاک کشيد و جان به جان آفرين تسليم کرد. با مرگ او پيامبر گرامي اسلام صلي الله عليه و آله حامي و مدافعي را از دست داد که از سن هشت سالگي تا آن روز که پنجاه سال از عمر رسول خدا مي گذشت، حفاظت و حراست او را بر عهده داشت، و پروانه وار گرد شمع وجود او مي گشت، و تا آخرين لحظ زندگي از آن حضرت، با هم وجود، دفاع کرد؛ چنان که تا زنده بود، مشرکين به جهت حمايت او جرأت اذيت و آزار پيامبر صلي الله عليه و آله را نداشتند و تنها پس از رحلت ابوطالب اين جسارت را پيدا کردند.
پس از رحلت ابوطالب، فرزند برومندش علي عليه السلام خبر مرگ پدر را به پيامبر داد، حضرت سخت متأثر شد و غبار غم بر چهر مبارکش نشست و گريست و به علي عليه السلام، دستور غسل و کفن او را صادر کرد و از خدا براي او طلب مغفرت نمود.
آنگاه جسد مطهر عموي رسول خدا، ابوطالب را در قبرستان معلّي (قبرستان ابوطالب) در کنار قبر پدر گرامي اش عبدالمطلّب به خاک سپردند. بعدها بر مقبر او گنبد و بارگاهي ساخته شد و در سال 1325 قمري به همراه گنبدِ قبر عبدالمطلّب، در يک قبه، تعمير و تجديد بنا گرديد. متأسفانه گنبد ساخته شده به همراه ساير آثار اين قبرستان در اوايل دوران تسلط وهابيت تخريب شد.
در اينجا ديوان زندگاني ابوطالب عليه السلام را با شعري از ابن ابي الحديد به پايان مي بريم:
• و لو لا ابوطالب و ابنه لما فذاک بمکّة آوي و حامي و هذا بيثرب جس الحمايا
• مثل الدين شخصاً و قاما و هذا بيثرب جس الحمايا و هذا بيثرب جس الحمايا
اگر ابوطالب و فرزندش علي عليه السلام نبود هرگز دين، قد راست نمي کرد.
او در مکه پناه داد و حمايت کرد و فرزندش در يثرب در گرداب هاي مرگ فرو رفت.
منابع مقاله:
1ـ تاريخ سياسي اسلام، رسول جعفريان، چ سوم،: تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، 1372.
2ـ تاريخ و آثار اسلامي مکه مکرمه و مدينه منوره، اصغر قائدان، تهران، نشر مشعر، 1372.
3ـ تفسير نور، محسن قرائتي. قم، مرکز فرهنگي درسهايي از قرآن کريم، 1378.
4ـ الغدير في الکتاب و السنة و الأدب. عبدالحسين احمد الأميني. تهران، دارالکتب الاسلاميه، 1408.
5ـ فرازهايي از تاريخ پيامبر اسلام، جعفر سبحاني. تهران، دفتر نشر و فرهنگ اسلامي، 1371.
6ـ الفصول العليّه (در بيان مناقب و فضائل اميرالمؤمنين عليه السلام)، حاج شيخ عباس قمي. قم، در راه حق، 1365.



:: موضوعات مرتبط: خاندان اهل بیت , ,
:: بازدید از این مطلب : 1067
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : موعظه
ت : سه شنبه 11 شهريور 1393

حمزه سیدالشهداء (2)
عبدالمطلب، جد بزرگوار پیامبر اکرم فرزندان بسیارى داشت. وى چهار سال(1) پیش از ماجراى اصحاب فیل، صاحب پسرى شد که نامش را حمزه(2) گذاشت. مادر او «هاله»، دختر وُهَیب بن عبد مناف، دخترعموى آمنه، مادر پیامبر اکرم(ص) است.
مى گویند ابولهب، عموى پیامبر، کنیزى به نام «ثوَیبه» داشت که چند فرزند عبدالمطلب، ازجمله حمزه و حضرت محمد(ص) را شیر داده است. وى از شیر فرزند خود، مسروح، به پیامبر اکرم(ص) و حضرت حمزه داده است.(3) از این روى، وقتى که دختر حمزه را براى ازدواج، به رسول خدا(ص) پیشنهاد کردند، فرمود: « او دختر حمزه برادر رضاعى(4) من است و خداوند، همان گونه که خویشاوندان نسبى را به یکدیگر حرام کرده، خویشان رضاعى را نیز حرام ساخته است».(5)
حضرت حمزه در دامان پرمهر پدرى چون عبدالمطلب و مادر پرهیزکارى چون هاله پرورش یافت. هرچند محیط حجاز در آن روزگار، محیطى فاسد و آلوده بود، هرگز وجود پاک حمزه به فساد آلوده نشد. وى همواره از رفتارهاى ناشایست مى پرهیخت و به آیین پاک و حنیف حضرت ابراهیم(ص) عمل مى کرد. پیوسته نیز به کارهاى مفید و سودمند همت مى گماشت. حمزه از کودکى و نوجوانى در کنار رسول خدا(ص) بزرگ شد و از فضایل آن حضرت تأثیر پذیرفت. وى اندامى قوى و قامتى رشید داشت و از نوجوانى به کشتى، سوارکارى و تیراندازى مى پرداخت. در توصیف ویژگى و منش اخلاقى وى گفته اند: «حمزه در دلاورى و ارجمندى میان جوانان قریش، بى نظیر و در راست قامتى، آزادمنشى و ستم ناپذیرى سرآمد هم قطاران خود بود».(6)
مورخان براى حضرت حمزه دو کنیه برشمرده اند: «ابویعلى، و ابوعماره». آنان دراین باره چنین نوشته اند: «کنیه ی او ابویعلى و ابوعماره است، به نام هاى دو فرزندش، یعلى و عماره».(7)

ازدواج حمزه

بنابر کتب سیره نویسان، وى دو همسر برگزیده است. نام یکى «خوله بنت فیس بن فهر» بود که او دو فرزند به نام هاى «عماره» و «یعلى» داشت. همسر دیگرش «سلما» بود که از او دخترى به نام «امامه» داشت. امامه بعدها «عمروبن ابى سلمه ی مخزومى» شد.
سلما از زنان مجلل و باشخصیت صدر اسلام است. پدرش عمیس و مادرش هند نیز شخصیت ممتازی دارند. این پدر و مادر داراى چهار داماد بنام برجسته چون پیامبر، جعفر، عباس و حمزه شدند. سلما سه خواهر دیگر، به نام هاى میمونه، لبابه و اسما داشت.
میمونه همسر رسول خدا(ص) شد. لبابه (ام فضل) همسر عباس، برادر حمزه گردید و اسما به همسرى جعفر درآمد.
این چهار خواهر، از زنان پاک صدر اسلام بودند که در اسلام آوردن از دیگران پیشى گرفتند. به سبب همین پاکى و تدین، مشمول دعاى رسول اکرم(ص) واقع شده اند. چنان که حضرت فرموده اند: «خداوند، این چهار خواهر را که اهل بهشت اند مشمول رحمت و لطف خود قرار دهد که عبارت اند از: اسما که همسر جعفر است؛ سلما که همسر حمزه است؛ لبابه که همسر عباس است و مادر مؤمنین، میمونه (که همسر رسول خدا(ص) است)».(8)

حمزه از نگاه رسول خدا(ص)

گرچه با مطالعه زندگانى حضرت حمزه(ع) مى توان به عظمت و کارهاى ارزنده ی ایشان پى برد، تأمل در سخنان رسول اکرم(ص) درباره ی ایشان و وقایعى که میان آن حضرت و حضرت حمزه رخ داده، بسیار گویاتر است. پیامبر اعظم(ص) مى فرماید: «بهترین برادرانم على و بهترین عموهایم حمزه است».(9) پیامبر اکرم(ص) پس از شهادت حضرت حمزه، به ایشان لقب «سیدالشهدا» (سرور شهیدان) داد.(10)
رسول اکرم(ص) به حضرت حمزه(ع) بسیار علاقه مند بود و حتى به نام وى عشق مى ورزید. آورده اند مردى صاحب فرزندى شده بود. پس نزد رسول خدا(ص) آمد و گفت: «خداوند به من فرزندى عطا کرده است. نام او را چه بگذارم؟» رسول اکرم(ص) فرمود: «نام او را حمزه بگذار که آن، محبوب ترین نام ها نزد من است».(11)

حمزه غم خوار ابوطالب

چند سال پیش از بعثت رسول خدا(ص) قحطى شدیدى در مکه پیش آمد. مردم قریش به سختى افتادند و کسانى که عائله ی بیشترى داشتند، رنج و سختى بیشترى تحمل مى کردند. یکى از این افراد، ابوطالب، برادر حضرت حمزه بود. به پیشنهاد حضرت محمد(ص)، عباس، حمزه و خود آن حضرت نزد ابوطالب رفتند و از وى خواستند، سرپرستى یکى از فرزندانش را به هریک از آنان بسپارد تا بارى از دوشش برداشته شود. ابوطالب به آنان پاسخ داد: «عقیل را براى خودم بگذارید و هریک را که خواستید با خود ببرید». پس رسول خدا(ص) حضرت على(ع)، عباس، طالب و حضرت حمزه، جعفر را برگزیدند. این گزینش ارزنده آثار عمیقى از تربیت کنندگان، در تربیت یافتگان به جا گذاشت؛ به گونه اى که گفته اند جعفربن ابى طالب، آیینه ی تمام نماى حمزه و وارث غیرت، شهامت، سلحشورى، سازش ناپذیرى و شجاعت ایشان بود.

آشکار شدن اسلام حمزه(ع)

حمزه از همان آغاز رسالت پیامبر اکرم(ص)، از حقانیت دعوت ایشان آگاه بود. وى از کودکى با پیامبر اکرم(ص) بزرگ شده بود و به پاکى و راست گویی آن حضرت ایمان کامل داشت. حمزه از اخلاق، منش و شخصیت پیامبر و نیز از سخنان حق ایشان دریافته بود که پیامبرِ برحقِ خداست، ولى به سبب اوضاع مکه صلاح نمى دید که ایمان خود را آشکار کند. از این روى، همواره منتظر فرصت مناسبى بود تا این شیفتگى و دلدادگى به اسلام و پیامبر(ص) را به همگان نشان دهد. سرانجام زمان آشکار کردن عقیده فرارسید. مورخان درباره ی چگونگى آشکار کردن اسلام حمزه(ع) مى نویسند:
روزى پیامبر اکرم(ص) از نزدیکى صفا می گذشت. ابوجهل راه را بر او گرفت و آزار و اذیتش را آغاز کرد و تا مى توانست به ایشان و اسلام ناسزا گفت. چون خسته شد، حضرت را رها کرد و با دوستانش نزدیک کعبه رفت و با آنان به تفریح و صحبت پرداخت. رسول خدا(ص) دربرابر گستاخى های ابوجهل واکنش نشان نداد. هنوز جمعیت از گرد رسول خدا(ص) پراکنده نشده بودند که ناگهان حمزه از راه رسید و از تجمع مردم در شگفت شد.
کنیز «عبدالله بن جدعان» که صحنه ی توهین ابوجهل به رسول خدا(ص) را دیده بود، ماجرا را براى حمزه بازگفت. حمزه از این پیشامد بسیار ناراحت شد و باشتاب درپى ابوجهل رفت. چون به او رسید پیش از اینکه ابوجهل فرار کند یا فرصت دفاع یابد، او را بر زمین انداخت و با کمانى که در دست داشت، بر سرش زد و فرقش را شکافت. مردم هنگامى که دیدند حمزه ممکن است بلایى بر سر ابوجهل بیاورد مانع او شدند. آنان که از ایمان قلبى حمزه آگاه نبودند، گمان کردند حمزه تنها به سبب روحیه ی مظلوم دوستى و جوانمردى، از محمد(ص) دفاع مى کند. از این روى، براى فرونشاندن خشمش گفتند: «تو که مسلمان نیستى! پس چرا از آزار محمد(ص) این گونه برآشفته اى؟» حمزه از این سخن بیشتر برآشفت و خطاب به آنان فرمود: «من مسلمانم و به یگانگى خدا و نبوت رسول اکرم(ص) گواهى مى دهم: اَشهَدُ اَنّ لا اِله الا الله و اَنَّ محمداً رسول الله. به خدا سوگند از ایمانم دست برنخواهم داشت، شما اگر قدرت دارید مرا از این کار بازدارید».(12)
با سخنان حمزه بر دل مشرکان لرزه افتاد و از این رویداد احساس خطر کردند. حتى بر آن شدند که با حمزه بجنگند، ولى با اشاره ی ابوجهل که از عواقب این کار باخبر بود، پشیمان شدند. آشکار ساختن مسلمانى حمزه، آغاز دورانى جدید براى اسلام بود. مسلمانان در آغاز، مستضعفانى بودند که به آنان ستم مى شد، اما نمى توانستند بدى هایى را که به آنان روا داشته مى شد با رفتارى همانند آن، پاسخ گویند. توان آن را نداشتند که از خود دفاع کنند و دشمنانشان نیز نه به پیمان هایی که با آنان داشتند وفا مى کردند، نه جوار و پناه دادن کسى به آنان را محترم مى شمردند. نه خود پناه مى دادند و نه به مقتضاى هیچ گونه دوستى و خویشاوندى با آنان عمل مى کردند. بلکه شکنجه را به آنان روا مى داشتند و بى آنکه هیچ گونه رویارویى را انتظار داشته باشند، خواری و زبونى را به آنان تحمیل مى کردند. اما هنگامى که حمزه اسلام آورد، بزرگ فرومایگان مشرک، ابوجهل، براى نخستین بار ضربه هایى را احساس کرد که بر سرش فرود آمد و خونى را دید که از زخم هایش فروریخت. اگرچه یارانى از میان قبیله اش به کمک او برخاستند، وى از درگیر شدن وحشت کرد و ترسید که این آغاز آن نبرد باشد، نبردى که او از فرجام آن بیم داشت.

حمزه در حضور پیامبر خدا(ص)

پس از آنکه حمزه در کنار خانه ی خدا ایمان قلبى اش را به اسلام آشکار کرد، نزد پیامبر(ص) آمد و فرمود: «پسر برادرم، آیا آنچه مى گویى حق است؟» حضرت فرمود: «آرى». سپس آیه هایی را از کلام خدا براى او خواند و با قرائت آنها، بر ایمان و آرامش قلبى حمزه افزود. او آن گاه به حضرت محمد(ص) عرض کرد: «اى پسر برادرم، دین خود را آشکار کن. به خدا سوگند، دوست ندارم آنچه آسمان بر آن سایه افکنده است، از آنِ من باشد و [درمقابل] من از آیین راستی الهى محروم باشم».(13) رسول خدا(ص) نیز او را دعا کرد و از خداوند برایش ایمانى استوار خواست.
به این ترتیب، آزار و اذیتهاى قریش به رسول خدا(ص) و یارانش کمتر شد. حضرت ابوطالب از این پیشامد، بسیار شادمان شد و حتى در تشویق و تحسین حمزه اشعار زیبایى سرود.(14) آورده اند که وقتى حمزه مسلمان شدن خویش را آشکار ساخت، اشعارى را بدین مضمون سرود:
«خدا را سپاس که قلب مرا به اسلام و آیین حنیف هدایت کرد؛ به دینى که ازسوى خداى توانا و لطیف و آگاه، به بندگان عطا شده است. وقتى پیام هاى الهى بر ما خوانده می شود، اشک خردمندان جارى مى گردد؛ پیام هایى روشن که «محمد» آورده است و «احمد مصطفى» در میان ما مُطاع است. با او به درشتى سخن نگویید. به خدا سوگند، من با شمشیر خود از او حمایت مى کنم و وى را به کسى تسلیم نمى کنم».(15)
مسلمان شدن آشکار حمزه تحولى بزرگ در وضع اسلام و موقعیت پیامبر پیش آورد. معیارها و محاسبات قریش را برهم زد و مایه ی دل گرمى پیامبر خدا و قدرت جبهه ی مسلمانان شد. پس ازآنکه حمزه ایمان خود را به آیین پیامبر اسلام آشکار کرد، قریش دانستند که حضرت محمد(ص) نیرو و قدرت دفاعى یافته است. ازآن پس بود که بخش گسترده اى از آزارهاى خود را ترک کردند.(16)
نقش حمایت حمزه از پیامبر در آغاز اسلام، سرنوشت ساز بود و شجاعت او در دفاع از حق و یارى دین خدا زبانزد پیشوایان شیعه است. جاى خالى او، حتى در سال هاى پس از وفات پیامبر(ص) به خوبى احساس مى شد. حتى امیرمؤمنان على(ع) در دورانى که خلافت را غصب کردند و وى در دفاع از حق، تنها و بى یاور شد، دردمندانه از حمزه یاد کرد. فرداى سقیفه، امام(ع)، جعفر و حمزه را به یارى طلبید و آرزوى بودنشان را داشت. او از حمزه این گونه یاد کرد:... واحَمزتاهُ، وَلا حمزه لِى الیومَ...؛(17) «افسوس که امروز دیگر حمزه میان ما نیست، وگرنه مردم با ما این گونه رفتار نمى کردند...».
و نیز گفته اند که در آغاز رسالت، ابولهب و زنش، رسول خدا(ص) را بسیار آزار مى دادند و چون از کوچه مى گذشت خاک روبه بر سر پیامبر مى ریختند و زباله هایشان را جلوى خانه ی آن حضرت مى گذاشتند تا وى را بیازارند. روزی حمزه این صحنه را دید. پس همه ی زباله ها را که ابولهب مقابل خانه ی رسول خدا(ص) ریخته بود، بر سر خود او ریخت. از آن پس، ابولهب از این کار دست برداشت، ولى همواره دیگران را به انجام آن ترغیب مى کرد.(18)
حضور حمزه سیدالشهدا درکنار پیامبر، قوت قلبى براى مؤمنان بود. روزی عمربن خطاب که پیش از مسلمان شدن از دست پیامبر و مسلمانان به شدت خشمگین بود، تصمیم خطرناکى گرفت.
نعیم بن عبدالله که از دوستان صمیمى عمر بود، مى گوید: عمر را دیدم که شمشیر خود را حمایل کرده و به سویى عازم است. از مقصدش پرسیدم. گفت: «درپى محمد مى گردم که میان قریش دودستگى افکنده و به عقل و خرد آنان خندیده وآیینشان را هیچ شمرده و خدایشان را تحقیر کرده است. مى روم تا او را بکشم».
نعیم مى گوید: به وى گفتم: «خودت را گول زدى. مى پنداری فرزندان عبد مناف تو را زنده مى گذارند؟ اگر تو مرد صلحجویى هستى، نخست خویشانت را اصلاح کن؛ زیرا خواهرت فاطمه و شوهرش مسلمان شده اند و از آیین محمد پیروى مى کنند».
گفتار نعیم، طوفانی از خشم در وجود عمر پدید آورد. درنتیجه از مقصودش پشیمان شد و به سوى خانه ی شوهرخواهرش رفت. همین که نزدیک خانه رسید، زمزمه ی کسى را شنید که با آهنگ تأثیرگذارى قرآن مى خواند. ورود عمر به خانه ی خواهرش، به گونه اى بود که او و همسرش فهمیدند عمر وارد خانه مى شود. از این روى، معلم قرآن را در نقطه اى از خانه جاى دادند که از چشم عمر پنهان باشد. فاطمه نیز، ورقه اى را که قرآن در آن نوشته شده بود، مخفى کرد.
عمر بدون مقدمه گفت: «این زمزمه اى که به گوشم رسید، چه بود؟» گفتند: «ما چیزى نشنیدیم». عمر گفت: «به من گزارش داده اند که شما مسلمان شده اید و از آیین محمد پیروى می کنید». او این جمله را با کمال خشم گفت و به شوهرخواهرش حمله کرد. خواهر وى به یارى شوهرش برخاست، ولى عمر به او نیز حمله کرد و سرش را با نوک شمشیر، سخت مجروح ساخت. زن بینوا درحالى که از سرش خون مى ریخت، با دلى پر از ایمان گفت: «آرى، ما مسلمان شده ایم و به خدا و رسولش ایمان آورده ایم. آنچه مى توانى درباره ی ما انجام بده». منظره ی دل خراش خواهر که با صورت خون آلود و دیدگان خونبار، دربرابر برادر ایستاده بود و سخن مى گفت، بر اندام عمر لرزه انداخت و او را از کرده ی خویش پشیمان ساخت.
به همین سبب، از وى خواست آن صحیفه را به او نشان دهد تا در واژه هاى محمد دقت کند. خواهر از ترس اینکه مبادا برادرش صحیفه را پاره کند، او را سوگند داد و وى نیز قول داد و سوگند یاد کرد که پس از خواندن، آن را بازگرداند. سپس لوحى به دست گرفت که در آن بدین ترتیب آیاتى چند نوشته شده بود:
طه، این قرآن را بر تو نازل نکردیم که خود را به زحمت بیفکنى. [این قرآن] تنها وسیله ی یادآورى است، براى کسانى که مى ترسند؛ از سوى آن که زمین و آسمان هاى بلند را آفریده، نازل شده است. آفریدگار بر عرش [آفرینش] استیلا دارد. هرچه در زمین و آسمان هاست، از آن اوست. آشکار و نهان را مى داند.(19)
این آیه هاى بلیغ و سخنان فصیح و محکم، بر عمر سخت تأثیر گذارد. مردى که تا چند ثانیه پیش، بزرگ ترین دشمن قرآن و اسلام بود، مصمم شد که روش خویش را تغییر دهد و قلبش نرم شد. مى خواست با خود حضرت رسول(ص) دیدار کند. سراغ خانه اى رفت که پیامبر و جمعى از مسلمانان، آنجا جمع بودند. درحالى که شمشیر به همراه داشت، درِ آن خانه را کوبید. افراد داخل خانه او را از صدایش شناختند و بیمناک شدند. مردى از یاران پیامبر برخاست و از شکاف در نگاه کرد. دید عمر شمشیرش را حمایل کرده و منتظر باز شدن در خانه است. بى درنگ بازگشت و پیامبر را از ماجرا آگاه ساخت. حمزه سیدالشهدا به آنان گفت: «بگذارید وارد شود. اگر قصد خیر داشته باشد، خدمتگزاریم و اگر قصد سوئى دارد، با شمشیر خودش او را مى کشیم!» پیامبر اجازه داد عمر وارد شود. وى پس از رسیدن به خدمت پیامبر، مسلمان شد و از آن پس به صف مسلمانان پیوست.(20)
در جریان «پیمان عقبه»، هنگام هجرت به مدینه نیز، حمزه به همراه على(ع) مأموریت یافت تا از حمله ی مشرکان به محل پیمان جلوگیرى کند.(21)

نقش حمزه در پیمان عقبه

فشارهاى مشرکان بر پیروان رسول خدا(ص) روزبه روز در حال افزایش بود. عده اى براى مصون ماندن از آزار و اذیت قریش، به دستور رسول خدا(ص) به حبشه مهاجرت کردند. رسول خدا(ص) نیز پس از آنکه زمینه ی مساعدى در طایف نیافت، تصمیم گرفت به مدینه هجرت کند. حمزه از کسانى بود که در مکه کنار رسول خدا ماند و از او حمایت کرد.
در سال سیزدهم بعثت در موسم حج، 75 تن به همراه قافله ی حج از یثرب به مکه وارد شدند و در دوازدهم ذى حجه، در دامنه ی عقبه ی منى، شبانه دومین پیمان را با پیامبر بستند. آنان در این پیمان متعهد شدند که اگر پیامبر به شهر آنان هجرت کند، همچون زنان و فرزندانشان از او حمایت کنند و با آن کس که به جنگ با وى برخاست، بجنگند. به همین سبب، این بیعت را «بیعه ی الحرب» نیز نامیده اند.
حضرت حمزه در این حادثه نیز فعالانه نقش داشت. براى اینکه مشرکان به رسول خدا(ص) و حجاج تازه مسلمان دسترسى نیابند، حمزه و على(ع) مأموریت داشتند که در آن منطقه دیده بانى کنند.
با همه ی پنهان کارى هاى پیامبر و یثربیان، قریش از این بیعت آگاه شدند و به دستگیرى بیعت کنندگان تصمیم گرفتند. مشرکان مکه چون از تجمع در عقبه ی منى و دیدار پنهانى پیامبر باخبر شدند، مسلحانه به سوى آنجا رفتند؛ ولى بر دهانه ی ورودی حمزه را شمشیر بر کف دیدند که علی(ع) نیز در کنارش بود. کفار از آنان سراغ تجمع کنندگان را گرفتند و خواستند عبور کنند که حمزه ازسر تقیه و رازدارى گفت: «اینجا کسى نیست و ما کسى را ندیده ایم. به خدا سوگند، هرکس عبور کند با شمشیرم او را خواهم کشت».(22)
سروصدا به گوش رسول خدا(ص) و اهل بیعت رسید. آنان خواستند دست به شمشیر ببرند، ولى پیامبر(ص) فرمود: «مأموریت برخورد نداریم» و از آنان خواست که متفرق شوند. آنان نیز از فرصت استفاده کرده، پراکنده شدند و به سرعت مکه را ترک گفتند و جز یک تن از اعضاى پیمان، کسى گرفتار نشد.(23)

تواضع دربرابر ولایت

از دیگر افتخارهاى حضرت حمزه این است که پس از هجرت رسول خدا(ص) به مدینه، به همراه على(ع) و فاطمه ی زهرا(س) به بیعت با پیامبر اکرم(ص) فراخوانده شد. امام موسى کاظم(ع) از پدر بزرگوارش، امام جعفر صادق(ع) چنین روایت مى کند:
پس از هجرت رسول خدا به مدینه و در روزهاى پیش از آغاز غزوه ی بدر، آن حضرت مردم را براى بیعت فراخواند تا بر اطاعت و فرمان بردارى اش بیعت کنند. همچنین پس از فراغت، کسانى را که بر این بیعت وفادار مى ماندند یا عهد خود را مى شکستند، همه را به على(ع) شناساند و پنهان داشتن این راز را از آن حضرت خواست.
آن گاه على، فاطمه ی زهرا و حمزه(ع) را دیگربار فراخواند و به آنان فرمود تا با آن حضرت، بیعتى به نام «بیعه ی الرضا» انجام دهند. حمزه گفت: «پدر و مادرم فداى تو شوند، بر چه مواردى باید بیعت کنیم؟ آیا ما بیعت نکرده ایم؟»
فقال رسول الله(ص): یا اَسَدالله وَاَسَد رَسُوله تُبایِعُ لله وَلِرَسُولِهِ بِالْوَفاءِ وَالاِسْتِقامَةِ لابْنِ اَخِیک اِذَنْ تَسْتَکمِلُ الایمانَ.
قالَ: نَعَمْ سَمْعاً وَطَاعَةً وَبَسَطَ یَدَهُ.
رسول خدا(ص) فرمود: «اى شیر خدا و شیر رسولش! بیعت مى کنى با خدا و پیامبرش به وفادارى و استقامت در راه پسر برادرت (على بن ابى طالب) تا ایمانت را کامل کنى».
حمزه گفت: «آرى، شنیدم و پذیرفتم» و سپس دستانش را براى بیعت گشود.
پیامبر(ص) فرمود: «دست خدا برتر و بالاتر از دست شماست. على، امیرمؤمنان و حمزه سیدالشهدا و جعفر، پروازکننده در بهشت و فاطمه، بزرگ زنان دو عالم و نوادگانم حسن و حسین، بزرگ جوانان بهشت اند. این، عهد و پیمانى است از سوى خداوند بر همه ی مسلمانان از جن و انس. اما کسى که آن را بشکند، جز این نیست که آن را به ضرر و زیان خود شکسته است، و هرکس به عهدى که خدا با او بسته وفا کند، بداند که خداوند به زودى پاداش عظیمى به وى خواهد داد».(24)
سپس این آیه را قرائت فرمود: «ای رسول خدا! کسانى که با تو بیعت کردند، به یقین با خدا بیعت کردند».(25) و(26)
نکته ی بسیار مهم در این بیعت، افزون بر اعطاى عنوان شیر خدا و شیر رسولش به حمزه، ادب و تواضع او در برابر ولایت على بن ابى طالب(ع) است. حمزه مى خواهد ایمانش کامل شود. از این روى، با شنیدن بیان رسول خدا(ص) بى درنگ پاسخ داد: «آرى، شنیدم و پذیرفتم». این در حالى است که حمزه(ص) 34 سال از على(ع) بزرگ تر است.

حمزه؛ نخستین پرچم دار رسول خدا(ص)

حضرت حمزه پس از اظهار اسلام، با جان و دل از دین خدا دفاع کرد و در راه آیین اسلام، تلاش و فداکارى بسیار نشان داد؛ تا آنجاکه به لقب «اَسَدُالله» و «اَسَدُ رَسُولُ الله» مفتخر شد. همچنین فرماندهى سپاه اسلام، در نخستین پیکار مسلمانان با مشرکان، به حمزه سپرده شد.
نخستین کسى که پیامبر خدا(ص) پرچم اسلام را به دستش سپرد و درپى مأموریتى نظامى فرستاد، حضرت حمزه بود. حمزه به همراه سى تن از مسلمانان به کاروان سیصدنفرى مشرکان، به سرکردگى ابوجهل حمله کرد، اما درگیرى اى رخ نداد. این رویداد، افتخار نخستین سردارى و پرچم دارى را براى حضرت حمزه(ع) به ارمغان آورد.(27)

حمزه در جنگ بدر

جنگ بدر در رمضان سال دوم هجرى رخ داد. حضرت حمزه در این جنگ، چه در نبردهای تن به تن و چه در جنگ دسته جمعى، بسیار رشادت نشان داد. وی نخست، یکى از سران کفر به نام «اسود مخزومى» را که مى کوشید روحیه ی نیروهاى ابوسفیان را تقویت، و منبع آب نیروهاى اسلام را تخریب کند، هلاک کرد.(28)
شجاعت و شهامت حمزه، نوید پیروزی و غریو شادى سپاه توحید را درپى داشت. این کار او، بر رعب و هراس سپاه شرک افزود. پس از آن، هنگامى که جنگ تن به تن آغاز شد، سه تن از سردمداران شرک به میدان آمدند و مبارز طلبیدند. پس حضرت على(ع)، حمزه و عبیده، به میدان جنگ رفتند. حمزه در مقابل «شیبه» قرار گرفت و در نبردى سخت، او را از پاى درآورد.
در مرحله ی سوم که جنگ عمومى آغاز شد، باز حمزه با رشادت و دلیرى تمام، به قلب لشکر دشمن تاخت و برخى سران کفر، از ترس، میان انبوه لشکریان خود پنهان شدند....
حضرت على(ع) درباره ی این جنگ مى گوید:
درحال تعقیب یکى از مشرکان بودم. مسلمانى را دیدم که با مشرکى جنگید و به دست او شهید شد. قاتل او که خود را در زره و فولاد پنهان کرده بود، مرا شناخت و فریاد زد: «اى پسر ابوطالب به میدان بیا». او با شمشیر بر من تاخت و من با سپر دفاع کردم، ولى ضربه ی وى چنان سنگین بود که بر سپر اثر گذاشت. سپس من با شمشیر پاسخ او را دادم و ضربت سنگینى بر وى فرود آوردم. گمان کردم سر از تنش جدا شد، اما زرهش چنان محکم بود که شمشیر بر او اثر نکرد. در همین هنگام برق شمشیرى از پشت سرم درخشیدن گرفت. سرم را پایین آوردم، شمشیر فرود آمد و سر مشرک با کلاه خود از تنش جدا شد.... سپس صداى گرم و آشنایی به گوشم رسید که مى گفت: «اى على، او را بگیر، من فرزند عبدالمطلبم»، وقتى پشت سرم را نگاه کردم، عمویم، حمزه سیدالشهدا را دیدم که «طعیمه بن عدی»، قهرمان شجاع عرب را با یک ضربه از پاى در آورده بود.(29)
مورخان در تاریخ نبرد بدر نوشته اند که شمار بسیارى از مشرکان به دست باکفایت حمزه سیدالشهدا و على بن ابى طالب(ع) کشته شدند. جنگ بدر که پایان یافت، حدود هفتاد کشته از مهره هاى درشت مشرکان، نابود و هفتاد تن اسیر شدند.(30)
این نبرد براى قریش، بسیار تلخ و تکان دهنده بود. تیغ هاى کافرکش حمزه و على(ع) هرگز از یاد مشرکان و بازماندگان آن کشته ها نرفت. ابوسفیان که آتش افروز جنگ ها برضد مسلمانان بود و در فتح مکه، منافقانه و براى حفظ جان به اسلام گروید، در دوران عثمان، هنگام عبور از کنار قبر حمزه، لگدى بر آن زد و از سر طعن و طنز گفت: «اى ابوعماره! آنچه دیروز به خاطر آن به روى یکدیگر شمشیر مى کشیدیم (خلافت)، امروز در دست بچه هاى شماست و با آن بازى مى کنند».(31)

شهادت حمزه در جنگ احُد

قریش پس از شکست سنگین در جنگ بدر، با انگیزه ی انتقام جویی از مسلمانان، مقدمه هاى حمله به مدینه را فراهم آورد و با جلب همکارى برخى از قبایل، با امکانات فراوان از مکه حرکت کرد. پیامبر اکرم(ص) به وسیله ی گزارش محرمانه ی عباس که مسلمانى واقعى، اما غیرمتظاهر به اسلام بود، از تصمیم قریش آگاه شد. سپس با تشکیل شوراى نظامى که افسران و سربازان دلیر ارتش اسلام در آن گرد آمده بودند، نظر آنان را درباره ی شیوه ی دفاع از حریم آیین یکتاپرستى پرسید. گروهى که در رأس آنان «عبدالله بن ابى» از منافقان مدینه بود، قلعه دارى را پیشنهاد کرد. یعنى مسلمانان از مدینه بیرون نروند و مردان در کوچه ها تن به تن جنگند و زنان از بالاى بام ها و برج ها بر سر دشمن سنگ بریزند. پیران و سال خوردگان، از مهاجر و انصار این نظر را تأیید کردند، ولى گروهى دیگر که در رأس آنان حمزه سیدالشهدا قرار داشت، با این نظر مخالف بودند. آنان مى گفتند: «این گونه دفاع، موجب جرئت یافتن دشمن مى شود و آن افتخارى که در جنگ بدر نصیب مسلمانان شده است از دست مى رود. آیا عیب نیست دلاوران و فداکاران ما در خانه بنشینند و اجازه دهند که دشمن وارد خانه شان شود؟»
حمزه، افسر رشید اسلام گفت: «به خدایى که قرآن را نازل کرده است، امروز غذا نخواهم خورد تا آنکه در بیرون شهر با دشمن بجنگم. نتیجه اینکه ارتش اسلام باید از شهر بیرون برود و مردانه در خارج شهر بجنگد».(32)
پیامبر اسلام(ص) سرانجام نظر اکثریت قاطع را که از آنِ این گروه پرشور و شجاع بود پذیرفت و خروج از شهر را بر قلعه دارى و جنگ تن به تن ترجیح داد. هرگز شایسته نبود پیامبر پس از آن همه اصرار افسرانى مانند حمزه و سعدبن عباده، نظر عبدالله بن ابى که از منافقان سرسخت مدینه بود، ترجیح دهد. حتى شاید عبدالله بن ابى نظر سوئى به محمد(ص) داشت و از این راه مى خواست ضربه ی محکمى بر حضرت و نیروهایش وارد سازد.
وقتى زمینه ی جنگ اُحد فراهم شد، حضرت حمزه چونان مسافرى بار سفر بست و براى دفاع از اسلام آماده شد. امام موسى بن جعفر(ع) در ادامه ی همان حدیث بیعه ی الرضا، از پدر بزرگوارش روایت مى کند:
اما شبى که فرداى آن، حمزه به شهادت رسید، رسول خدا(ص) حضرت حمزه را فراخواند و به او فرمود: «عموجان، گمان مى کنم به زودى از من دور شوى و مدتى طولانى از من غایب گردى. مى خواهم بدانم وقتى با خدا دیدار مى کنى و از اسلام و شرایط ایمانت مى پرسند، چه پاسخ مى دهى؟»
حمزه از سخنان حضرت رسول(ص) دریافت که به زودى شهید خواهد شد. اشک شوق در چشمانش حلقه زد و فرمود: «اى رسول خدا، مرا راهنمایى کن و پاسخ این پرسش ها را به من بیاموز».
رسول خدا(ص) فرمود: «با اخلاص، به یگانگى خداوند گواهى بده و اینکه فرستاده اش به حق، برگزیده ی خداست».
حمزه گفت: «گواهى مى دهم اى رسول خدا».
فرمود: «بگو که بهشت و دوزخ حق است و در برپایى رستاخیز هیچ شکى نیست. بگو صراط و میزان حق است. هرکس کوچک ترین خیر یا شرى کرده باشد، نتیجه و پیامد آن را خواهد دید و سرانجام گروهى در بهشت مأوا گزینند و گروهى به آتش درآیند، و بگو که على، امیرالمؤمنین است».
گفت: «آرى، گواهى مى دهم؛ اقرار مى کنم؛ ایمان دارم و تصدیق مى کنم». فرمود: «و اینکه امامان معصوم، حسن و حسین از نسل او و در نسل فرزند اویند».
گفت: «ایمان آورده، تصدیق مى کنم».
فرمود: «و فاطمه بزرگ زنان دو عالم است».
گفت: «آری، گواهى مى دهم».
فرمود: «بگو که حمزه، سرور شهیدان و شیر خدا و شیر رسولش و عموى پیامبر است».
با شنیدن این سخنان، اشک از دیدگان حمزه جارى شد و بر زمین نشست.
سپس برخاست و میان دیدگان پیامبر اکرم(ص) را بوسید.
رسول خدا(ص) فرمود: «همچنین شهادت بده که جعفر، برادرزاده اش همراه ملایکه در بهشت پرواز مى کند و اینکه محمد و آل او، بهترین آفریده ها هستند، و تو با اعتقاد به اینها و دوستى با دوستانشان و دشمنى با دشمنانشان زندگى مى کنى و از این جهان خواهى رفت».
گفت: «آرى اى رسول خدا، من بر همه ی این موارد، خداوند و شما را به شهادت مى گیرم، و همین بس که خدا گواه من باشد».
رسول خدا(ص) نیز وی را دعا کرد و فرمود: «خدا تو را در راه عقیده ات استوار و موفق بدارد».(33)
بامداد روز هفتم شوال سال سوم هجرت، نیروهاى اسلام در برابر نیروی مهاجم متجاوز قریش صف آرایى کردند. نخست نبرد تن به تن آغاز شد. على(ع) با نه تن از دلاوران کفار جنگید و همه را به خاک هلاکت افکند. پس از آن، حمله ی عمومى آغاز شد. رزمندگان اسلام به لشکر کفر حمله کردند. در این میان، حمزه قهرمانانه به قلب دشمن مى تاخت و خالصانه می جنگید و حماسه مى آفرید. حمزه در این روز با دو شمشیر مى جنگید و فریاد مى زد: «من شیر خدایم».(34)
پس از آنکه شمارى از دشمنان را کشت، به سوى قرارگاه نیروهاى اسلام بازگشت و لحظاتى بعد، دوباره حمله را آغاز کرد. حمزه شجاع، میدان دار صحنه ی نبرد بود. او شجاعانه به مصاف دشمن مى رفت. هرگاه حمله مى کرد، دشمنان با دیدنش مى گریختند و کسى تاب ایستادن در برابرش را نداشت.(35) گاهى مى کشت و گاهى اسیر مى کرد و خود را در معرض خطر قرار مى داد و به قلب سپاه دشمن مى تاخت. هم رزمانش از او مى خواستند که مراقب خودش باشد. مى گفتند: «تو وقتى که جوان تر و قدرتمندتر بودى، این گونه خود را به خطر نمى انداختى! چگونه است که اکنون در این سن وسال این قدر بى باک شده اى؟ اى حمزه! شمشیر، پیر و جوان و قوى و ناتوان نمى شناسد. این قدر خود را در دسترس دشمن قرار مده». اما کسى از درون حمزه سیدالشهدا آگاه نبود. او سرانجام در برابر هشدارهاى دلسوزانه ی هم رزمانش، لب به سخن گشود و گفت: «در جوانى از حوادث و خطرها بسیار احتیاط مى کردم، چون سفر از این دنیا را مرگ و نیستى مى پنداشتم و البته که همگان از مرگ مى پرهیزند. ولى اکنون به برکت نور محمد(ص) این سفر را دیگر مرگ و فنا نمى دانم. خدا را سپاس که بیدارم کرد تا با چشم باز به دنیا بنگرم. مرگ را نابودى نمى انم و به همین سبب، بدون ترس به دشمن مى تازم».
حمزه در این جنگ، پیش از آنکه به شهادت برسد، 31 تن از دشمنان را کشت.(36) حمزه از کسانى بود که هنگام جنگ بر خود نشان مى بست تا او را بشناسند. پرى بر سینه یا کلاه خود نصب مى کرد و این، نشانِ آن بود که جنگى نمایان و فداکارانه خواهد کرد. یکى از اسیران کفار، پس از اسارت، از مسلمانان پرسید: «مردى که هنگام نبرد پر شترمرغ به منزله ی علامت با خود داشت، که بود؟» گفتند: «او حمزه، عموى پیامبر(ص) بود».
گفت: «همو بود که با ما چنین و چنان کرد و ما را به این روز انداخت.(37)
هند، همسر ابوسفیان و دختر عتبه که در جنگ بدر، پدر، برادر و پسرش را از دست داده بود کینه ی سختى از حمزه در دل داشت. وى تصمیم گرفت به هر قیمت، انتقام پدرش را از مسلمانان بگیرد.
در این میان، وحشى، قهرمان حبشى و غلام «جبیربن مطعم» که عموى او نیز در جنگ بدر کشته شده بود، از سوى هند مأمور شد با به کار بردن حیله و مکر، به آرمان دختر عتبه، جامه ی عمل بپوشاند. هند به وحشى پیشنهاد کرد که یکى از این سه تن-پیامبر اسلام(ص) و امیرمؤمنان، امام على(ع) و حمزه-را براى گرفتن انتفام خون پدرش از پاى درآورد. قهرمان حبشى پاسخ گفت: «من هرگز نمى توانم به محمد(ص) دسترسى یابم؟ زیرا یارانش از همه کس به او نزدیک ترند. على(ع) نیز در میدان نبرد بسیار بیدار است، ولى خشم و غضب حمزه در جنگ به اندازه اى زیاد است که هنگام نبرد از اطرافش غافل مى شود. شاید بتوانم از راه حیله و اغفال او را از پای درآورم. هند به همین اندازه راضى شد و قول داد اگر در این راه موفق شود، او را آزاد کند. گروهى بر این باورند که جبیر با غلام خود، وحشى، چنین قراردادى بست؛ زیرا عمویش در بدر کشته شده بود.
وحشى مى گوید:
روز احد، در مرحله ی پیروزى قریش، من به دنبال حمزه بودم. او به سان شیری غران، به قلب سپاه حمله مى برد و به هرکس مى رسید، او را بی جان مى ساخت. من خود را پشت درخت ها و سنگ ها پنهان کردم؛ به گونه اى که او مرا نمى دید. در گرماگرم نبرد من از کمین درآمدم. چون حبشی بودم، حربه ی خود را مانند آنان مى انداختم. از این روى، کمتر به خطا مى رفت. بدین سان با فاصله ی معینى زوبین خود را پس از حرکت مخصوصى به سویش افکندم. حربه بر تهیگاه او نشست و از میان دو پایش درآمد. وى خواست به سوى من حمله کند، ولى شدت درد، او را از مقصد بازداشت و به همان حالت ماند تا روح از بدنش جدا شد. سپس با کمال احتیاط به سویش رفتم؛ حربه ی خود را درآورده، به لشکرگاه بازگشتم و در انتظار آزادى نشستم....(38)
در برخى روایت ها از زبان خود وحشى نقل مى کنند: «چون حمزه از پاى درآمد، شکمش را پاره کردم؛ جگرش را بیرون آوردم و نزد هند بردم. هند بى درنگ جگر را به دندان کشید، ولى در دهانش مانند استخوان سفت شد و نتوانست بخورد. پس آن را بر زمین افکند». هند، پس از شهادت حضرت حمزه نیز، کینه ی خود را به پیکر این شهید بزرگ اسلام ابراز کرد. او کنار جنازه ی حمزه آمد. گوش و دماغش را برید و با آنها براى خود گردن بندى درست کرد. دست و پاى حمزه را نیز زخمى کرد... .(39)
سرانجام، نقشه ی هند عملى شد و حضرت حمزه پس از آنکه شماری از دشمنان را در نبرد احد به هلاکت رساند، در 59 سالگى شهید شد.

پی نوشت ها :

1- سال تولد حضرت حمزه به طور دقیق معلوم نیست. بیشتر تاریخ نویسان تولد او را دوسال پیش از عام الفیل (سال تولد رسول خدا(ص)؛ یعنی سال55 پیش از هجرت دانسته اند و برخی نیز، ولادت او را چهارسال پیش از عام الفیل، یعنی سال57 پیش از هجرت می دانند.
2- واژه حمزه به معنای شیر، سرسخت، هرچیز تیز و تندرونده و... به کار رفته است.
3- محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج15، ص384؛ ابن شهرآشوب، مناقب آل ابی طالب، ج1، ص119.
بنابر روایتی دیگر، حضرت محمد(ص) چهارسال کوچک تر از حمزه بود. به هرحال، هردو از «ثوبیه» شیر خورده بودند و برادر رضاعی به شمار می آمدند. البته پیش تر به حمزه و از شیر کودک دیگرش که مقارن با تولد پیامبر به دنیا آمده بود، به رسول خدا(ص) داده بود.
بنابر نقلی دیگر، حمزه دوسال از پیامبر اکرم(ص) بزرگ تر بوده است و برادر رضاعی پیامبر به شمار می آمده است(عزالدین ابوالحسن علی بن محمدبن الأثیر، اسد الغابه فی معرفه الصحابه، ج2، ص46).
جزری و یعقوبی نوشته اند که «ثوبیه» حمزه بن عبدالمطلب و جعفربن ابی طالب و عبدالله بن جحش را نیز شیر داده است. از این روی، آنها برادران رضاعی رسول خدا(ص) بوده اند. در فروغ ابدیت آمده است که «ثوبیه» چهارماه آن حضرت را شیر داد (سیدهاشم رسولی محلاتی، درس هایی از تاریخ تحلیلی اسلام، ج1، ص178).
4- کودکی که از مادر کودک دیگر- به اندازه ای که شارع مقدس تعیین فرموده- شیر خورده باشد، برادر یا خواهر رضاعی آن کودک نامیده می شود.
5- امین الإسلام ابوعلی فضل بن حسن طبرسی، اعلام الوری باعلام الهدی، ص7؛ محدث نوری، مستدرک الوسائل، ج14، ص371، ح16991.
در حدیثی از امام صادق(ع) منقول است که فرمود: امیرمؤمنان، علی(ع) دختر حمزه را به پیامبر(ص) پیشنهاد کرد تا او را به عقد خود درآورد، ولی حضرت رسول(ص) فرمود: «مگر نمی دانی که او دختر برادر رضاعی من است؟» زیرا رسول خدا و عموی او حمزه از یک زن شیر خورده بودند (محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج15، ص340، ح10، 11؛ ابوجعفر محمدبن علی بن الحسین بن بابویه القمی (شیخ صدوق)، من لایحضره الفقیه، تصحیح و تعلیق علی اکبر غفاری، ج5، ص49).
6- شیخ صدوق، امالی، ص647.
7- سیدمحسن الأمین العاملی، اعیان الشیعه، ج6، ص243.
8- سیدجواد سیدفاطمی، شهید و برترین آنان حمزه سیدالشهداء، کتابفروشی اسلامیه، ص12.
9- محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج22، ص274؛ ابوجعفر محمدبن علی بن الحسین بن بابویه القمی (شیخ صدوق)، الأمالی، ص647.
10- سیدمحسن الأمین العاملی، اعیان الشیعه، ج6، ص243.
11- ابوجعفر محمدبن یعقوب کلینی، اصول کافی، ج6، ص19.
12- سیدمحسن الأمین العاملی، اعیان الشیعه، ج6، ص243.
13- سیدجعفر مرتضی عاملی، الصحیح من سیره الرسول الأعظم، ج2، ص77.
14- محمدابراهیم آیتی، تاریخ پیامبر اسلام، تجدیدنظر و اضافات ابوالقاسم گرجی، ص98.
15- سیدمحسن الأمین العاملی، اعیان الشیعه، ج6، ص244.
16- ابن هشام، السیره النبویه، تحقیق مصطفی السقاء و...، ج1، ص312.
17- عبدالحمیدبن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم، ج3، ص37.
18- محمدتقی التستری، قاموس الرجال، ج4، ص40.
19- طه(20)، 1-5.
20- جعفر سبحانی، فروغ ابدیت، ص278؛ ابن هشام، السیره النبویه، تحقیق مصطفی السقاء و...، ج1، ص370 (با اندکی تفاوت).
21- محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج19، ص12.
22- مکارم شیرازی و همکاران، تفسیر نمونه، ج11، ص494. به نقل از تفسیر عیاشی و در المنثور ذیل آیه ی126 سوره ی نحل.
23- همان؛ سیدجعفر مرتضی عاملی، الصحیح من سیره الرسول الأعظم، ج2، ص206.
24- این بیعت یک بار دیگر و با مضمونی مشابه، در شب پیش از غزوه ی احد نیز با حمزه تجدید می شود که در ادامه ی همین حدیثِ امام موسی بن جعفر(ع) آمده است.
25- فتح(48)، 10.
26- محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج22، ص278، ح32، به نقل از: علی بن موسی سیدبن طاووس، الطرائف فی معرفه مذاهب الطوائف.
27- ابوعبدالله محمدبن عمر الواقدی، المغازی، تحقیق مارسدن جونز، ج1، ص9. این حادثه در رمضان سال اول هجری واقع شد.
28- محمدبن جریر الطبری، تاریخ الطبری، ج22، ص127.
29- محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار،ج19، ص328.
30- احمدبن محمدبن واضح الیعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ترجمه ی محمدابراهیم آیتی، ج2، ص37.
31- عبدالحمیدبن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم، ج16، ص136.
32- ابوعبدالله محمدبن عمر الواقدی، المغازی، تحقیق مارسدن جونز، ج1، ص211-213؛ ابن هشام، السیره النبویه، تحقیق مصطفی السقاء و...، ج3، ص67؛ محمدبن سعد، طبقات الکبری، ج8، ص38؛ جعفر سبحانی، فروغ ابدیت، ص529 (مؤلف کتاب می افزاید: ما در کتاب منافقان در تاریخ اسلام به روشنی ثابت کردیم که نظریه ی عبدالله بن ابی از خطر خالی نبود. هیچ بعید نبود که پس از ورود دشمن به داخل شهر، از خانه های منافقان به منزله ی سنگر استفاده کنند و یهودیان داخل مدینه نیز با آنان همکاری نمایند).
33- محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج22، ص278.
34- سیدمحسن الأمین العاملی، اعیان الشیعه، ج6، ص245.
35- محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج20، ص55.
36- عزالدین ابوالحسن علی بن محمدبن الأثیر، اسدالغابه فی معرفه الصحابه، ج2، ص47.
37- همان.
38- عزالدین ابوالحسن علی بن محمدبن الأثیر، اسدالغابه فی معرفه الصحابه،ج2، ص47؛ واقدی، المغازی، ج1، ص186.
39- ابن هشام، السیره النبویه، تحقیق مصطفی السقاء و...، ج2، ص69-72؛ محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج20، ص155؛ علی نظری منفرد، قصه ی هجرت، ص330



:: موضوعات مرتبط: خاندان اهل بیت , ,
:: بازدید از این مطلب : 1096
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : موعظه
ت : سه شنبه 11 شهريور 1393

گریه ی پیامبر(ص) بر حمزه

پس از پایان نبرد، رسول خدا(ص) سراغ حمزه را گرفت. اصحاب از شهادت حمزه به پیامبر خبر دادند. پیامبر(ص) شخصى را فرستاد تا پیکر او را شناسایى کند. او رفت و جنازه ی حمزه را یافت، اما وقتى دید بدن وى را تکه تکه کرده اند، نتوانست این خبر را به پیامبر برساند. درنتیجه، نزد پیامبر نیامد. پس از مدتى انتظار، رسول خدا(ص) حضرت على(ع) را فرستاد. امیرمؤمنان، على(ع) نیز با دیدن آن صحنه ی دل خراش نتوانست خبر را به پیامبر بدهد. پس رسول خدا(ص) خود به جست و جوى بدن عمویش، حمزه پرداخت. وقتى بالاى سر وى رسید و آن منظره را دید، اشک از چشمانش فروریخت و در سوگ او بسیار اندوهگین شد. آن گاه با یک دنیا غم فرمود: «هرگز در موقعیتى نبوده ام که به اندازه ی امروز مرا به خشم آورده باشد. پس چنانچه خداوند مرا بر قریش چیره کند، [به جاى حمزه] هفتاد تن از مردان آنان را خواهم کشت».(1)
ناگاه جبرئیل از سوی خداوند چنین وحى آورد: وَإِنْ عَاقَبْتُمْ فَعَاقِبُواْ بِمِثْلِ مَا عُوقِبْتُم بِهِ وَلَئِن صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَیْرٌ لِّلصَّابِرینَ؛(2) «اگر به مجازات مى رسانید، درست همان گونه باشد که مجازات شده اید و اگر صبر کنید، این براى صبرکنندگان بهتر است».
و پیامبر که رحمةٌ للعالمین است، بى درنگ فرمود: «اى پروردگارم، صبر مى کنم».(3) سپس به پیکر مثله شده ی حضرت حمزه روى کرد و چنین فرمود: «اى حمزه، ای عموى رسول خدا، اى شیر خدا و شیر رسولش، کارت نیکو بود و سختى ها را برطرف ساخت. تو از حریم رسول خدا حمایت و دفاع مى کردی؛ تا آنجاکه جانت را براى اسلام فدا ساختى. اینک در بهشت برین، در جوار رحمت حق قرار داری. اینک به خشنودى خدا دست یافته و جاودانه سعادتمند شده اى».(4)
آن گاه ردایى را که بر دوش داشت، روى جسد حمزه افکند. آن ردا بر قامت حمزه کوتاه بود؛ به گونه اى که اگر سرش را مى پوشاند، پاهایش بیرون مى ماند و اگر پاها را می پوشاند، سر مبارکش نمایان مى شد. پس به ناچار ردا را بر سر حمزه کشید و پاهایش را با گیاهان بیابان پوشاند. سپس فرمود: «اگر نه آن بود که صفیه (خواهر حمزه) محزون مى شد، یا این عمل پس از من سنت مى شد، همانا جسد حمزه را میان صحرا مى گذاشتم که درندگان و مرغان هوا او را بخورند تا در روز قیامت از شکم آنان محشور شود؛ زیرا مصیبت هرچه بزرگ تر باشد، ثوابش بیشتر است».(5)
این فاجعه به اندازه اى بزرگ بود که پیامبر(ص) عمه ی بزرگوار خویش، صفیه را از دیدن جنازه ی برادرش که زنان مشرک، آن را بازیچه ی هوس هاى خود قرار داده و مثله کرده بودند، بازداشت. وقتى صفیه دختر عبدالمطلب، به میدان نبرد آمد تا جنازه ی برادرش را ببیند، رسول خدا(ص) به پسرش، زبیربن عوام فرمود: «به سراغش برو و او را برگردان تا آنچه بر سر برادرش آمده است، نبیند». وى سراغ مادر رفت و گفت: «مادرم! رسول خدا(ص) به تو فرمان مى دهد که بازگردى». او گفت: «چرا مرا بازگرداند، درحالى که خود مى دانم که برادرم مثله شده و این در راه خداست، و ما چه بسیار بر این امر خشنود و بردباریم و ان شاءالله صبر و خویشتن داری نشان خواهم داد».
پس زبیر نزد رسول خدا(ص) بازگشت و آن حضرت را از آنچه مادرش گفته بود، آگاه ساخت. رسول خدا(ص) فرمود: «راه او را باز بگذارید». بدین ترتیب، صفیه کنار جسد برادر آمد، بدان نِگریست و گریست؛ بر آن نماز گزارد؛ کلمه ی استرجاع بر زبان آورد و برایش آمرزش طلبید.(6)
پیامبر نیز دردمندانه گریست. سپس برای حمزه مغفرت طلب کرد و فرمود: «اى حمزه! هرگز چنین مصیبت زده نخواهم شد و داغ مصیبت هیچ کس چون مصیبت تو نیست».(7)
سپس پیامبر به صفیه رو کرد و فرمود: شاد باش که جبرئیل مرا خبر داده حمزه را در هفت آسمان، اسدالله و اسد رسوله (شیر خدا و شیر رسولش) خواندند».(8)

وداع با پیکر حمزه

رسول خدا(ص) وقتى پیکر غرقه به خون حضرت حمزه را در میدان احد دید، عباى خویش را بر روى وی افکند و براى آخرین بار با پیکر حمزه سیدالشهدا وداع کرد. قرار بر آن شد که شهدا را در همان محل نبرد، در دامنه ی کوه أحد به خاک سپارند. پیامبر اسلام، نخست بر پیکر حمزه نماز خواند. سپس پیکر پاک دیگر شهیدان را یک به یک کنار جسد حمزه گذاشت و بر آنان نماز خواند.
بنابراین، بر پیکر مبارک حضرت حمزه به اندازه ی شهداى احد، هفتاد نماز خوانده شد و این افتخار بزرگ براى حمزه سیدالشهدا بود. هنگام دفن شهدا، پیامبر خدا حمزه را با پیکر پاره پاره، در همان لباس هاى خون آلودش به خاک سپرد و پیش از دفن، رداى خویش را بر او پیچید. به توصیه ی پیامبر، شهیدانى را که باهم دوست بودند، در یک قبر دفن کردند. حضرت، حمزه را نیز با عبدالله بن جحش، خواهرزاده ی حمزه که به یکدیگر بسیار محبت داشتند، در یک قبر گذاشت.(9)

سوگوارى براى حمزه سیدالشهدا

پس از پایان نبرد اُحد، وقتى رسول خدا(ص) از کوچه هاى مدینه مى گذشت، مردم را دید که براى عزیزان شهید خود سوگوارى مى کنند. قلب پیامبر از دو غم مى سوخت، نخست شهادت مجاهدان اُحد و سپس غربت حمزه سیدالشهدا و این غم، زمانى که دید کسى براى حمزه عزادارى نمى کند بیشتر شد. وقتى انصار به ناراحتى رسول خدا پى بردند، خانواده هاى خود را به خانه ی حمزه فرستادند تا براى او عزادارى کنند. ازآن پس، میان عرب رسم شد که وقتى مصیبتى بر آنان وارد مى شد، نخست بر جناب حمزه نوحه مى خواندند؛ سپس بر مصیبت خویش مى گریستند.(10)

حمزه؛ سواره ی محشر

پیامبر اکرم(ص) درباره ی حمزه مى فرماید: «یکى از کسانى که در روز قیامت سواره وارد محشر مى شود، عمویم حمزه است. شیر خدا و شیر رسولش که سواره بر ناقه ی «عضبا»(11) مى آید».(12)
زیدبن ارقم از پیامبر(ص) شنیده است که به على(ع) مى فرماید: «تو امام و جانشین پس از منی و دو پسرت نیز امام و سید جوانان بهشت اند. سپس از فرزندان حسین(ع) نه تن امام معصوم اند و قائم ما اهل بیت از آنان است. اى على، در صحنه ی اى از قیامت، هیچ کس به جز ما چهار تن سواره نیست».
مردى از انصار پرسید: «آنان چه کسانى اند؟»
حضرت فرمود: «من که بر داب? الله، یعنى براق سوارم. برادرم صالح که بر ناق? الله، همان که دست و پایش را بریدند، سوار است. عمویم حمزه که بر ناقه ی عضبا، سوار است و برادرم على که بر ناقه اى از ناقه هاى بهشت سوار است».(13)
در حدیثى دیگر چنین آمده است:
على(ع) در آن روز بر ناقه اى از ناقه هاى بهشت سوار است و دو حُله از نور بر تن دارد که یکى را بر دوش افکنده و دیگرى را به خود پیچیده است. او درحالى که پرچم حمد را به دست چپ گرفته، به سوى بهشت مى راند؛ اما بدین سان: حمزه در سمت راست، جعفر در سمت چپ، فاطمه از پیش روی و حسن و حسین در فاصله ی میان على و فاطمه استقرار یافته اند. در این هنگام، نداکننده ای در فضاى بى کران قیامت ندا مى دهد: کجایند دوستان و کجایند دشمنان؟ این على بن ابى طالب است که همراه کتابش در دست راست، آهنگ بهشت دارد.(14)

پرچم الله اکبر در دست حمزه

پیامبر(ص) جایى دیگر، در شأن و عظمت مقام حمزه سیدالشهدا هنگام قیامت مى فرماید:
روز قیامت چهار پرچم به من داده مى شود: پرچم حمد را خود به دست می گیرم؛ پرچم «لا اله الا الله» را به دست على(ع) مى دهم و او پیشاپیش گروهى از مردم که پس از اندکى حساب وارد بهشت مى شوند، قرار مى گیرد؛ پرچم «الله اکبر» را به دست عمویم حمزه مى سپارم و او پیشایش گروهى دیگر قرار مى گیرد؛ و پرچم «سبحان الله» را به دست جعفر مى سپارم. پشت سر او نیز عده اى دیگر خواهند ایستاد. آن گاه در برابر امت خویش مى ایستم تا از آنان شفاعت کنم.(15)

شفاعت حمزه سیدالشهدا در قیامت

رسول خدا(ص) فرمود:
روز قیامت گروه بسیارى از مردم کنار پل صراط دیده مى شوند که شمار آنان را کسى جز خداوند نمى داند. اینان همه دوستداران حمزه اند و بسیارى از آنان گنهکار و خطاکارند. در آن روز، على(ع) نیزه اى را که به وسیله ی آن، حمزه در دنیا با دشمنان خدا مى جنگید، به او داده، مى گوید: «اى عموى رسول خدا، با نیزه ات آتش دوزخ را از برابر دوستانت دور ساز؛ چنان که در دنیا دشمنان خدا را از دوستان خدا دور مى ساختى».
حمزه سیدالشهدا نیزه را گرفته، پیکان آن را در دیوارى از آتش که بین دوستانش و راه بهشت (صراط) حایل شده است، قرار مى دهد. سپس یک باره آن را از جاى برکنده، دیوار آتشین را به اندازه ی مسیرى پانصدساله کنار مى زند. آن گاه به کسانى که در دنیا دوستدار و رهروانش بوده اند، مى گوید: «با آسودگى خیال و امنیت کامل از صراط بگذرید. سپس به گونه اى که آتش از ایشان فاصله گرفته و هراس و ترس قیامت از آنان دور شده است، همگى با احساس سرفرازى و پیروزى به بهشت وارد مى شوند.(16)

سرگذشت قاتل حمزه

وقتى که جنگ احد پایان یافت، وحشى، قاتل حمزه، بنابر قرار آزاد شد و در مکه بود تا آن گاه که رسول اکرم(ص) مکه را فتح کرد. دراین هنگام، وحشى از ترس جانش به طایف گریخت. وقتى طایف نیز به دست مسلمانان فتح شد، وحشى درپى آن بود که به شام برود و از دریا گذشته، به مکان هاى دورى برود که دیگر آوازه ی لشکر اسلام را نشنود. یکى از دوستانش گفت: «نمى توانى از چنگ سپاهیان محمد(ص) بگریزى. راه نجات تو این است که مسلمان شوى». او نیز ناگزیر نزد پیامبر(ص) آمد و شهادتین بر زبان جارى کرد.
حضرت فرمود: «تو وحشى نیستى؟» عرض کرد: «چرا، من وحشى هستم». فرمود: «چگونه حمزه را کشتى؟» وحشى عین جریان را بازگفت. پیامبر متأثر شد و فرمود: «تا زنده ای روی تو را نبینم؛ زیرا مصیبت جان گداز عمویم، حمزه به دست تو انجام شده است».
وحشى تا زمان ابوبکر ظاهر نشد و در حکومت او، هنگام جنگ با «مسیلمه ی کذاب» حربه اى به سوی او پراند و وى را کشت. مسلمانان از قتل مسیلمه خوش حال شدند. وحشى مى گفت: «بهترین خلق را من کشتم و بدترین خلق را نیز من کشتم!»(17)
شرکت وحشى در نبرد مسیلمه، مطلبى است که خودش ادعا مى کند، ولى ابن هشام مى گوید: «وحشى در پایان عمر به سان زاغ سیاهى بود که براثر شراب خوارىِ پیوسته، مسلمانان از او متنفر بودند. در زمان خلافت عمر، چندین بار شراب خورد و او را حد زدند. سرانجام نیز از ترس مجازات، متوارى شد. براثر عمل هاى ناشایست نامش را در دفتر ارتش خط زدند و عمر خطاب مى گفت: «قاتل حمزه نباید در سراى دیگر رستگار شود».(18)
او در زمان خلافت معاویه، پیرى خرفت و کودن شده بود و به سبب شراب خوارى، مسلمانان از او متنفر بودند.(19)

زیارت مزار حضرت حمزه

پس از جنگ احد و شهادت حمزه و جمعى از رزمندگان اسلام، مدفن آن شهیدان زیارتگاه مؤمنان شد. رسول اکرم(ص) مردم را به زیارت شهدا، به ویژه حمزه سیدالشهدا توصیه کرد. خود حضرت نیز به زیارت آنان مى رفت و بر ایشان چنین سلام مى داد: السّلامُ عَلیکم بِما صَبَرتُم فَنِعم عَقُبَى الدّار؛(20) «سلام بر شما، به سبب صبر و مقاومتى که کردید. پس خانه ی آخرت چه جایگاه خوبى است».
در نقلى دیگر آمده است که رسول خدا(ص) در زندگى به زیارت قبر حمزه سفارش فرمود و خود را به قبر حمزه و شهدا مى چسبانید. فاطمه(س) نیز پس از وفات آن حضرت، صبح نزد قبر حمزه مى رفت و شامگاه باز می گشت. مسلمانان نیز براى زیارت و هم نشینی او، نوبت مى گذاشتند.(21)
بانوى بزرگوار اسلام، حضرت فاطمه ی زهرا(س)، افزون براینکه قبر حمزه را تعمیر مى کرد، دو یا سه روز یک بار و روزهای جمعه به زیارت قبر حمزه شهید مى رفت و بر سر مزار او عزادارى مى کرد.(22)
امام باقر(ع) فرمود: «فاطمه(س) هر صبح شنبه به سوى قبور شهدا مى رفت و بر سر قبر حمزه حاضر مى شد و براى او رحمت و مغفرت طلب مى کرد».(23)
مزار حمزه، کانون معرفت و میعادگاه کسانى بود که مى خواستند با خون شهدا پیمان ببندند و وفادارى خود را به پیامبر(ص) و اسلام ابراز کنند. پیامبر همچنین به زیارت قبر حمزه سفارش کرده و فرموده است: مَنْ زارنى ولَم یَزُرْ عمّى حمزه فقد جفانى؛(24) «کسى که مرا زیارت کند، ولى عمویم حمزه را زیارت نکند، بر من جفا کرده است».
آورده اند که تسبیح فاطمه ی زهرا(س)، از نخ هاى پشمى بافته شده اى بود که به شمار تکبیرها، بر آن گره زده شده بود. آن حضرت، آنها را با دست مى گرداند و تکبیر و تسبیح مى گفت. پس از شهادت حمزه بن عبدالمطلب، فاطمه(س) از تربت او (خاک قبرش) تسبیح ساخت و با آن ذکر مى گفت. مردم نیز در این کار به آن حضرت تأسى کردند.
اما زمانى که امام حسین(ع) به شهادت رسید، این کار با تربت آن حضرت انجام شد و مردم نیز از این تربت استفاده کردند؛ زیرا بهتر بود و مزیت هاى بیشترى داشت.(25)

حمزه از دیدگاه امام على(ع)

پس از آنکه حمزه مسلمان شد، بعد از برادرش، ابوطالب، یگانه حامى اسلام بود. مشرکان مکه از او بیم داشتند و دامنه ی آزار خود را تا اندازه اى محدود کردند.
حمزه از دلدادگان واقعى اسلام و پیامبر بود و در همه ی لحظه ها، جانانه از حریم اسلام حمایت کرد. حتى اگر زنده مى ماند، در تحکیم ولایت امیرمؤمنان امام على(ع) و دفاع از او، نقش مؤثرترى ایفا مى کرد. چنان که امام على(ع) در روزگارى که خلافت غصب شده بود، پیوسته مى فرمود: والله لو کان حمزه ی و جعفر حیین ما طمع فیها ابوبکر؛ «به خدا سوگند، اگر حمزه و جعفر زنده بودند، ابوبکر به خلافت طمع نمى کرد».(26)
سدیر صدفى مى گوید:
نزد امام صادق(ع) بودیم. از وضع و حال مردم پس از رسول خدا(ص) و کم اعتنایی آنان به امام على(ع) سخن به میان آمد. مردى به امام عرض کرد: «پس درآن هنگام، شکوه و عزت و بسیارى بنى هاشم چه شد؟ افرادشان کجا بودند که از وى حمایت کنند؟»
حضرت فرمود: «از بنى هاشم کسى باقى نمانده بود، و جعفر و حمزه نیز در آن زمان از دنیا رفته بودند. با علی(ع)، عباس و عقیل باقى مانده بودند. به خدا سوگند، اگر حمزه و جعفر بودند، آنان به هدف و مقصودشان نمى رسیدند».(27)
هنگامى که بیعت عمروعاص را با معاویه در مصر به امام على(ع) گزارش دادند، آن جناب به یاد حمزه و جعفر افتاد و اشعارى انشا فرمود، که ازجمله ی آنها این سه مصراع است: لو عندى یابن حرب جعفرا، او حمزه القوم الهمام الازهرا، رات قریش نحم لیل ظهرا؛ «اى فرزند حرب (معاویه)! اگر جعفر و حمزه بزرگوار و با آن شخصیت تابناک نزد من بودند، قریشیان درخشش ستاره ی شب را مى دیدند» (کنایه از اینکه درمیان تاریکى هاى جهل، نور هدایت خلیفه ی واقعى را جسته، دشمنان را منکوب مى کردند).
روزى فردى یهودى نزد امام على(ع) به معجزه هاى پیامبران، پیروزى شان در پشت سر نهادن سختى ها و گرفتاری ها، صبر و طاقتشان هنگام روی آوردن بلاها، پایدارى شان دربرابر انواع مصائب و بى وفایى امتها و... اشاره کرد و از حضرت خواست مانند آنها را درباره ی پیامبر اسلام(ص) بیان کند. امام على(ع) فرمود:
... سخن همان است که گفتى. اما به ابراهیم(ع)، پس از بر خاک نهادن فرزندش براى قربانی، فدایى اعطا شد؛ درحالى که بر محمد(ص)، مصیبتى دردناک تر از این فرود آمد. آن زمان که در پایان جنگ احد بر سر پیکر بى جان حمزه، آن شیر خدا و شیر رسولش و یاور دین خدا که جدایى شان همچون جدایى بین روح و جسم بود، ایستاد. اما نه اشکى ریخت و نه سوز درونش را آشکار ساخت. حتى به مقام و منزلت حمزه در قلب خود و خاندانش ننگریست، تا خداى خود را همه حال در نهایت صبر و تسلیم راضى کند.
و پس از آن، چنین فرمود: «اگر صفیه، خواهر حمزه غمگین نمى شد، جسدش را در بیابان رها مى کردم تا در قیامت از شکم حیوانات درنده و مرغان شکارى محشور شود، و اگر این امر پس از من سنت نمى شد، به یقین آن را انجام مى دادم».(28)

حمزه در احادیث معصومان(ع)

امیرمؤمنان(ع) در بستر شهادت و پس از وصیت خود به امام حسن مجتبى(ع) مبنى بر چگونگى غسل و خاک سپارى اش، در لحظه هاى واپسین، چنان چشم مى گشاید که گویا هیچ اثرى از بیمارى در وجود مبارکش نیست و آن گاه چنین مى فرماید: «این رسول خدا(ص) است و عمویم حمزه و برادرم جعفر که همراه دیگر یاران پیامبر چنین ندایم مى دهند: بشتاب و قدم در جمع ما بگذار که بسیار مشتاق دیدارت هستیم».(29)
هنگامى که آثار سم در بدن مبارک امام حسن مجتبى(ع) آشکار شد، آن حضرت فرمود:
«ما از خداییم و به سوى او بازمى گردیم. سپاس و ستایش خداوندى که دیدار محمد، سید پیامبران، پدرم سید اوصیا، مادرم سیده ی زنان دو عالم، عمویم جعفر طیار و حمزه سید شهیدان را نصیبم فرمود».
در این زمان امام حسین(ع) وارد شد و فرمود: «اى برادر، حالت را چگونه مى بینى؟»
فرمود: «در واپسین روز از دنیا و نخستین روز از آخرت تنها نگرانى ام دورى از تو و خواهرم است و سپاسگزارم از محبتى که خداوند به من فرموده؛ زیرا به زودى رسول خدا(ص) و امیرمؤمنان، فاطمه، جعفر و حمزه را دیدار مى کنم».(30)
امام سجاد(ع) به عبیدالله پسر عباس بن على(ع) نظر افکند و دیدگانش اشک بار شد و فرمود: «هیچ روزى سخت تر از روز احد براى رسول خدا(ص) نبود که عمویش حمزه بن عبدالمطلب، شیر خدا و شیر رسولش کشته شد. پس از آن روز جنگ موته بود که پسرعمویش جعفربن ابى طالب را کشتند، و البته هیچ روزى همچون روز عاشوراى حسین(ع) نیست».(31)
باز از امام سجاد(ع) نقل شده که فرمود: «تعصب هیچ کس به جز تعصب حمزه بن عبدالمطلب مستوجب بهشت نمى شود».(32)
زینب کبرى(س) پس از شهادت امام حسین(ع)، آن زمان که کاروان اسرا را از کنار گودال قتلگاه مى گذراندند، با دلى سوخته فریاد برآورد: «اى محمد، ای جد بزرگوارم، این حسین توست که در خون خود غلتیده و این گونه بر زمین افتاده است؛ درحالى که بندبند استخوان هایش از هم گسسته و دخترانش را به اسیرى مى برند. من نزد خداوند و محمد مصطفى(ص) و على مرتضى و فاطمه ی زهرا و حمزه سیدالشهدا، از این همه ستم شکایت مى کنم».(33)

مباهات و افتخار ائمه ی اطهار(ع) به حمزه

1. امام على(ع) در اثبات برترى خود در جلسه ی شورا، خطاب به اعضاى آن فرمود: «شما را به خدا سوگند مى دهم، آیا میان شما کسى به جز من هست که عمویش سیدالشهدا (حمزه) باشد؟» گفتند: «به خدا سوگند، نه».(34)
2. معاویه براى امیر مؤمنان على(ع) نامه اى نوشت و در آن، افتخارهاى خود را یادآور شد.
امام على(ع) پس ازاینکه فرمود: «آیا پسر هند جگرخوار بر من فخر مى فروشد»، به عبیدالله بن ابى رافع گفت در پاسخ او چنین بنویسد: «محمد، فرستاده ی خدا برادر من است و ما از یک اصل و ریشه ایم. حمزه سیدالشهدا عموى من است. جعفر، آن که هر صبح و شام با ملایکه پرواز مى کند، برادر من است. دختر محمد که گوشت و خونمان به هم آمیخته است، همسر و هم نشین من است و نوادگان احمد فرزندان من اند و هیچ کس بهره اى چنین ندارد».(35)
امام على(ع) پس از جنگ جمل، در نامه اى افزون بر افشاى ادعاهاى دروغین معاویه، به نامه ی وی این گونه پاسخ داد:(36)
پس از یاد خدا و درود! نامه ی شما رسید که در آن نوشتید خداوند، محمد را براى دینش برگزید و با یارانش او را تأیید کرد. راستى، روزگار چه چیزهاى شگفتى از تو بر ما آشکار کرده است. تو مى خواهى ما را از آنچه خداوند به ما عنایت فرمود، آگاه کنى و از نعمت وجود پیامبر، باخبرمان سازى؟ داستان تو داستان کسى را ماند که خرما به سرزمین پرخرماى «هجر» بَرد یا استاد خود را به مسابقه دعوت کند! و پنداشتى که برترین انسان ها در اسلام فلان کس و فلان شخص است؟(37)
چیزى را یاد آورده اى که اگر اثبات شود، به تو هیچ ارتباطى ندارد و اگر دروغ نیز باشد به تو مربوط نمى شود. تو را با انسان هاى برتر و غیربرتر، سیاست مدار و غیرسیاست مدار چه کار است؟ اسیران آزادشده(38) و فرزندانشان را چه رسد به تشخیص امتیازات میان مهاجران نخستین و ترتیب درجات، شناسایى منزلت و مقام آنان؟ هرگز! خود را در چیزى قرار مى دهى که از آن بیگانه اى. حال کار به اینجا کشید که محکوم، حاکم باشد؟
اى مرد! چرا بر سر جایت نمى نشینى، و کوتاهى کردن هایت را به یاد نمى آورى، و به منزلت عقب مانده ات بازنمى گردى؟ برترى ضعیفان و پیروزى پیروزمندان در اسلام به تو چه ارتباطى دارد؟ تو همواره در بیابانِ گمراهى، سرگردان و از راه راست روى گردانى!
آنچه مى گویم براى آگاهاندن تو نیست، بلکه براى یادآورى نعمت هاى خدا مى گویم. آیا نمى بینى جمعى از مهاجر و انصار در راه خدا به شهادت رسیدند و هرکدام فضیلتى داشتند؟
آن گاه که شهید ما، حمزه، شربت شهادت نوشید، او را سیدالشهدا خواندند و پیامبر در نماز بر پیکرش به جاى پنج تکبیر، هفتاد تکبیر گفت؟
آیا نمى بینى؟ گروهى که دستشان در جهاد قطع شد و هرکدام فضیلتی داشتند، اما چون بر یکى از ما ضربتى وارد شد و دستش قطع گردید، طیارش خواندند(39) که با دو بال در آسمان بهشت پرواز مى کند؟ و اگر خدا نهى نمى فرمود که مرد، خود را بستاید، فضایل فراوانى را برمى شمردم که دل هاى آگاه مؤمنان آن را مى شناسد و گوش هاى شنوندگان با آن آشناست.
معاویه! از این ادعاها دست بردار که تیرت به خطا رفته است. همانا ما دست پرورده و ساخته ی پروردگار خویشیم و مردم تربیت شدگان و پرورده هاى مایند. اینکه با شما طرح خویشاوندى ریختم- ما از طایفه ی شما همسر گرفتیم و شما از طایفه ی ما همسر برگزیدید و برابر شما رفتار کردیم- عزت گذشته و فضیلت پیشین را از ما بازنمى دارد.
شما چگونه با ما برابرید، درحالى که پیامبر از ماست و دروغ گوى رسوا از شما.(40) حمزه شیر خدا (اسدالله) از ماست و ابوسفیان (اسدالاحلاف) از شما. دو سید جوانان اهل بهشت از ما، و کودکان در آتش افکنده شده از شما.(41) بهترین زنان جهان(42) از ما، و زن هیزم کش دوزخیان(43) از شما...».(44)
امام حسن مجتبی(ع) خطاب به معاویه و گروهى از اطرافیانش فرمود: «تو را سرزنش نمى کنم از اینکه به پدرم، على(ع)، ناسزا بگویى؛ زیرا او در یک مبارزه ی تن به تن برادرت را کشت و در کشتن جدت نیز با حمزه همراهى کرد تا اینکه خداوند آن دو را به دست این دو روانه ی آتش دوزخ ساخت و عذاب دردناک را به ایشان چشاند».(45)
امام حسین(ع) در روز عاشورا به لشکر عمر سعد فرمود: «شما را به خدا سوگند، آیا مرا مى شناسید؟» گفتند: «آرى، تو پسر دختر رسول خدایى!» حضرت فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم، آیا مى دانید جد من فرستاده ی پروردگار است؟ شما را به خدا سوگند مى دهم، آیا مى دانید مادرم، فاطمه، دختر محمد است؟ شما را به خدا سوگند، آیا مى دانید که حمزه سیدالشهدا عموى من است؟»
در جای دیگر، به لشکریان ابن زیاد فرمود:
... نسب مرا بگویید و بنگرید که من کیستم. آن گاه به درون خود بازگردید و بر او خشم گرفته، ملامتش کنید که آیا کشتن و نادیده گرفتن حرمت مرا جایز مى داند؟
آیا من فرزند پیامبر شما و فرزند جانشین و پسرعمویش نیستم که نخستین ایمان آورنده و تصدیق کننده ی رسول خدا(ص) بود؟
آیا حمزه سیدالشهدا عموى پدر من نیست؟
آیا جعفر طیار که با دو بال در بهشت پرواز مى کند، عموى من نیست؟(46)

زیارتنامه ی حضرت حمزه

السَّلامُ عَلیْک یا عَمَّ رَسُولِ الله وَخَیْرَ الشُّهداءِ؛ «سلام بر تو، ای عموی رسول خدا(ص)، درود بر تو اى برترین شهیدان».
السَّلامُ عَلیْک یا اَسَدَ اللهِ وَاَسَدَ رَسُولِه؛ «سلام بر تو ای شیر خدا و شیر پیامبرش».
اَشهَدُ اَنَّک قَدْ جاهَدتَ فی اللهِ حَقَّ جهادِه وَنَصَحْتَ لِلّهِ وَلِرَسُولِه؛ «گواهى مى دهم که تو در راه خدا جهاد کردى؛ آن گونه که حق جهاد بود و خیرخواهى کردى براى خدا و رسولش».
وَجُدتَ بِنَفْسِک وَطَلَبْتَ ما عَنْدَاللهِ وَرَغِبْتَ فِیما وَعَدَاللهِ؛ «تو فداکارى و ازخودگذشتگى کردى و آنچه نزد خدا بود خواستى و به آنچه نزد اوست رغبت نشان دادى».
دراین هنگام، باید روى به قبله ایستاد و دو رکعت نماز زیارت خواند. سپس به قبر نزدیک شد و گفت:
اللّهمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَاهل بیتهِ؛ «پروردگارا بر محمد و اهل بیت او درود بفرست».
اللّهمَّ اِنّی تَعَرَّضْتُ لِرَحْمَتِک بِلُزُومِی لِقَبْرِ عَمِّ نَبِیِّک(ص)، لِیُجِیرَنِی مِنْ نِقْمَتِ فِی یَوْمٍ تَکثُرُ فِیهِ الأصْواتُ وَتَشْغَلُ کلُّ نَفْسٍ بِما قَدَّمَتْ وَتُجَادِلُ عَنْ نَفْسِها؛ «پروردگارا! من با پیوستن به قبر عموى پیامبرت به رحمت تو چنگ زدم. تا اینکه پناهم دهد، از رنج و سختى و عذاب آن روزی که فریادها بسیار است و هرکس به خود و آنچه پیش فرستاده سرگرم بوده، با خود در ستیز است».
فَإنْ تَرْحَمْنِی الْیَوْمَ فَلا خَوفٌ عَلَیَّ وَلا حُزْنٌ؛ «پس اگر امروز بر من ترحم کنى، نه مى ترسم و نه غمگین خواهم بود».
وَ إن تُعَاقِبْ فَمَولیً لَهُ القُدْرَهُ عَلَی عَبْدِهِ؛ «و اگر کیفرم دهی و مجازاتم کنى، تو مولایى و بر بنده ات قدرت دارى».
وَلا تُخَیِّبْنی بَعْدَ الیَوْمِ وَلاتَصْرِفْنی بِغَیْرِ حاجَتِی؛ «بنابراین، از امروز به بعد ناامیدم نگردان و مرا حاجت روانشده برمگردان».
فَقَد لَصِقْتُ بِقَبْرِ عَمِّ نَبِیِّک وَتَقَرَّبْتُ بِهِ اِلَیک ابْتِغاءَ مَرْضَاتِک وَرَجآءَ رَحْمَتِک؛ «بدون شک با نزدیک شدن به قبر عموى پیامبرت و نزدیکى به او، در جست وجوى رضاى تو هستم و به رحمت تو امید دارم».
فَتَقَبَّلْ مِنِّی وَعُدْ بَحِلمِک عَلَی جَهْلِی وَ بَرَأْفَتِک عَلَی جَنایهِ نَفْسِی فَقَدْ عَظُمَ جُرْمِی؛ «پس از من بپذیر، و با بردبارى ات از نادانى ام درگذر، و با مهربانى ات از گناهم چشم بپوش؛ زیرا خطا و لغزشم بسیار است».
وَما اَخافُ أنْ تَظْلمَنی ولکنْ أخافُ سُوءَ الحساب فانْظُرْ الْیَومَ تَقَلُّبِی عَلَی قَبرِ عَمِّ نَبِیِّک؛
«البته از اینکه بر من ستم روا دارى نمى ترسم، بلکه از بدحسابى خودم در هراسم. پس امروز دگرگونى حالم را بر قبر عموى پیامبرت بنگر».
فَبِهِما فُکنَّی مِنَ النّارِ وَلاتُخَیِّبْ سَعْیِی وَلا یَهُونَنَّ عَلَیْک ابْتِهالِی وَلاتَحْجُبَنَّ عَنْک صَوتِی وَلا تَقْلِبْنِی بِغَیْرِ حَوائِجی؛ «و به سبب گرامیداشت آن دو بزرگوار، از آتش دوزخم برهان، و در سعى و کوشش نا امیدم مساز. کارى کن که ناله و زارى ام به درگاهت بى مقدار و کم ارزش نباشد. صدایم از تو محجوب نشود، و مرا حاجت روانشده بازنگردان».
یا غِیاثَ کلِّ مَکرُوبٍ وَمَحْزُونٍ وَیا مُفَرِّجاً عَنِ الْمَلْهُوفِ الْحَیْرانِ الْغَرِیقِ الْمُشرِفِ عَلَی الْهَلَکهِ؛ «اى فریادرس هر گرفتار غم دیده! اى گشایش دهنده ی هر دادخواه سرگردان غریق شده ی مشرف به هلاکت».
فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَانظُرْ اِلَیَّ نَظْرَهً لا اَشقی بَعْدَها اَبَداً وَارْحَمْ تَضَرُّعِی وَعَبْرَتِی وَانْفِرادِی؛ «درود فرست بر محمد و آل محمد و به من بنگر؛ نگریستنى که پس ازآن هرگز شقاوت و بدبختى نباشد و ترحم نما بر زارى ام و اشکم و تنهایى ام».
فَقَدْ رَجَوْتُ رِضاک وَتَحَرَّیْتُ الخَیْرَ الَّذی لایُعْطِیهِ اَحَدٌ سِواک فَلا تَرُدَّ اَمَلِی؛(47) «به یقین که رضا و خشنودى تو را امیدوارم و به خیرى از سوى تو دل بسته ام که جز خودت کسى آن را نمى بخشد. پس آرزویم را برآورده ساز».

پی نوشت ها :

1- مکارم شیرازی و همکاران، تفسیر نمونه، ج11، ص494. به نقل از تفسیر عیاشی و در المنثور ذیل آیه ی 126 سوره نحل.
2- نحل(16)، 126.
3- عبد علی بن جمعه حویزی، تفسیر نور الثقلین، ج3، ص95، ح268.
4- سیدمحسن الأمین العاملی، اعیان الشیعه، ج6 ص246.
5- همان؛ ابومنصور احمدبن علی بن ابی طالب طبرسی، الإحتجاج علی اهل اللجاج، ج1، ص469، 470.
6- ابن کثیر الحنبلی، البدایه والنهایه، ج4، ص42.
7- سیدمحسن الأمین العاملی، اعیان الشیعه، ج6، ص246.
8- ابوعبدالله محمدبن عمر الواقدی، المغازی، تحقیق مارسدن جونز، ج1، ص290.
9- محمدبن جریر الطبری، تاریخ الطبری، ج2، ص208.
10- سیدمحسن الأمین العاملی، اعیان الشیعه، ج6، ص246.
11- ناقه به معنای شتر ماده، و عضبا نام شتر رسول خدا(ص) بوده است.
12- محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج22، ص273.
13- محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج36، ص319، 320؛ ابوجعفر محمدبن علی بن الحسین بن بابویه القمی (شیخ صدوق)، الخصال، ج1، ص203، 204.
14- عمادالدین طبری، بشاره المصطفی، ص159.
15- محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج40، ص65؛ فرات بن ابراهیم بن فرات کوفی، تفسیر فرات الکوفی، ص547، 548.
16- محمدباقر مجلسی، بحارالانوار، ج22، ص281.
17- عزالدین ابوالحسن علی بن محمدبن الأثیر، اسد الغابه فی معرفه الصحابه، ج5، ص83.
18- ابن هشام، السیره النبویه، تحقیق مصطفی السقاء و...، ج2، ص69-72.
19- ابن کثیر الحنبلی، البدایه والنهایه، ج4، ص25.
20- ابوعبدالله محمدبن عمر الواقدی، المغازی، تحقیق مارسدن جونز، ج1، ص313.
21- محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج36، ص442، به نقل از: محمدبن محمدبن نعمان الشیخ المفید، فصول المختاره، ص132.
22- عباس بن محمدبن محمدرضا قمی، سفینه البحار، ج1، ص337.
23- شیخ طوسی، تهذیب الأحکام، ج1، ص465.
24- عباس بن محمدرضا قمی، سفینه البحار، ج1، ص337؛ محدث نوری، مستدرک الوسائل، ج10، ص198.
25- محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج98، ص133؛ محمدبن حسن حر عاملی، وسائل الشیعه الی تحصیل مسائل الشریعه، تصحیح و تحقیق عبدالرحیم ربانی شیرازی، ج6، ص455.
26- سیدمحسن الأمین العاملی، اعیان الشیعه، ج6، ص244؛ عباس بن محمدرضا قمی، سفینه البحار، ج1، ص338.
27- محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج28، ص251؛ ابوجعفرمحمدبن یعقوب کلینی، روضه کافی، ص189. در برخی اسناد، سدیر این روایت را از امام محمدباقر(ع) نقل می کند.
28- ابومنصور احمدبن علی بن ابی طالب طبرسی، الإحتجاج علی اهل اللجاج، ج1، ص469، 470.
29- محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج42، ص292.
30- همان، ج44، ص140.
31- همان، ج22، ص274؛ ابوجعفر محمدبن علی بن الحسین بن بابویه القمی (شیخ صدوق)، الأمالی، ص462.
32- محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج22، ص283؛ ابوجعفر محمدبن یعقوب کلینی، اصول کافی، ج1، ص449 و ج2، ص308. این گفتار یادآور صحنه ای در کنار کعبه است که حضرت حمزه، در دفاع از رسول خدا(ص) خشمناک شد و در برابر اهانتی که به پیامبر شده بود، سروصورت مشرکان را با شکمبه ی شتر بیالود.
33- علی بن موسی سیدبن طاووس، لهوف علی قتلی الطفوف، ترجمه ی عباس عزیزی، ص150.
34- ابومنصور احمدبن علی بن ابی طالب طبرسی، الإحتجاج علی اهل اللجاج، ج1، ص279؛ ابوجعفر محمدبن علی بن الحسین بن بابویه القمی (شیخ صدوق)، الخصال، ج2، ص555.
35- محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج23، ص131.
36- به سبب محتوای نیکوی نامه، مناسب دیدیم بخشی از آن را در اینجا بیاوریم.
37- فلان و فلان یعنی ابوبکر و عمر.
38- ابوسفیان و فرزندانش در روز فتح مکه تسلیم شدند، اما پیامبر ایشان را آزاد گذاشت و به آنان فرمود: اذهبوا فانتم الطلقاء؛ «بروید شما آزادید».
39- جعفربن ابی طالب، برادر امام(ع) که در جنگ موته شهید شد و به جعفر طیار مشهور است.
40- ابوسفیان چون قبایل گوناگون را سوگند می داد تا با رسول خدا(ص) بجنگند او را به تمسخر «شیر سوگندها» نامیدند.
41- وقتی «عقبه»، از سران کینه توز قریش، در جنگ بدر دستگیر شد، هنگام کشته شدن خطاب به پیامبر گفت: «ای محمد، سرپرست فرزندان من چه کسی باشد؟» پیامبر فرمود: «النّار» (آتش جهنم). از آن پس عقبه به صبیه النّار معروف شد.
42- بهترین زنان جهان حضرت زهرا(س) است؛ چنان که در حدیثی مشهور، پیامبر فرمود: انک سیده النساء العالمین.
43- مراد از زن هیزم کش دوزخیان، ام جمیل، خواهر ابوسفیان، زن ابولهب و عمه ی معاویه است که همه ی طلاها و زیورآلات خود را فروخت تا برای آزار پیامبر مصرف شود.
44- سید رضی(ع)، نهج البلاغه، ترجمه ی محمد دشتی، نامه ی 28.
45- ابومنصور احمدبن علی بن ابی طالب طبرسی، الإحتجاج علی اهل اللجاج، ج2، ص37.
46- علی بن موسی سیدبن طاووس لهوف علی قتل الطفوف، ترجمه ی عباس عزیزی، ص121-123؛ باقر شریف القرشی، حیاه الامام الحسین(ع)، ج3، ص184؛ علی نظری منفرد، قصه ی کربلا، ص261؛ سید عبدالرزاق مقرم، مقتل الحسین (سالار کربلا)، ترجمه ی مرتضی فهیم کرمانی، ص250.
47- محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج97، ص220.



:: موضوعات مرتبط: خاندان اهل بیت , ,
:: بازدید از این مطلب : 1102
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : موعظه
ت : سه شنبه 11 شهريور 1393

حضرت عبد العظیم حسنی (علیه السلام) کیست؟

 
عبدالعظيم عليه السّلام فرزند عبدالله بن علي، از نوادگان حضرت امام حسن مجتبي عليه السّلام است و نسبش با چهار واسطه به آن حضرت مي رسد .
پدرش عبدالله نام داشت و مادرش فاطمه دختر عقبه بن قيس .
ولادت با سعادت حضرت عبدالعظيم عليه السّلام در سال 173 هجري قمري در شهر مقدّس مدينه واقع شده است و مدّت 79 سال عمر با بركت او با دوران امامت چهار امام معصوم يعني امام موسي كاظم عليه السّلام ، امام رضا عليه السّلام، امام محمّدتقي عليه السّلام و امام عليّ النّقي عليه السّلام مقارن بوده ، محضر مبارك امام رضا عليه السّلام ، امام محمّد تقي عليه السّلام و امام هادي عليه السّلام را درك كرده و احاديث فراواني از آنان روايت كرده است .
اين فرزند حضرت پيامبر صلّی الله عليه و آله وسلّم، از آنجا كه از نوادگان حضرت امام حسن مجتبي عليه السّلام است به حسني شهرت يافته است .
حضرت عبدالعظيم الحسني عليه السّلام از دانشمندان شيعه و از راويان حديث ائمه معصومين عليهم السّلام و از چهره هاي بارز و محبوب و مورد اعتماد ، نزد اهل بيت عصمت عليهم السّلام و پيروان آنان بود و در مسايل دين آگاه و به معارف مذهبي و احكام قرآن ، شناخت و معرفتي وافر داشت .
ستايشهايي كه ائمه معصومين عليهم السّلام از وي به عمل آورده اند، نشان دهنده شخصيّت علمي و مورد اعتماد اوست؛ حضرت امام هادي عليه السّلام گاهي اشخاصي را سؤال و مشكلي داشتند، راهنمايي مي فرمودند كه از حضرت عبدالعظيم الحسني عليه السّلام بپرسند و او را از دوستان حقيقي خويش مي شمردند و معرّفي مي فرمودند .
در آثار علماي شيعه نيز، تعريفها و ستايشهاي عظيمي درباره او به چشم مي خورد، آنان از او به عنوان عابد، زاهد، پرهيزكار، ثقه، داراي اعتقاد نيك و صفاي باطن و به عنوان محدّثي عاليمقام و بزرگ ياد كرده اند؛ در روايات متعدّدي نيز براي زيارت حضرت عبدالعظيم عليه السّلام ، ثوابي همچون ثواب زيارت حضرت سيّد الشهدا، امام حسين عليه السّلام بيان شده است.
زمينه هاي مهاجرت حضرت عبدالعظيم عليه السّلام از مدينه به ري و سكونت در غربت را بايد در اوضاع سياسي و اجتماعي آن عصر جستجو كرد؛ خلفاي عبّاسي نسبت به خاندان حضرت پيامبر صلّی الله عليه و آله و سلّم و شيعيان ائمه عليه السّلام بسيار سختگيري مي كردند، يكي از بدرفتارترين اين خلفاء متوكّل بود كه خصومت شديدي با اهل بيت عليهم السّلام داشت، و تنها در دورت او چندين بار مزار حضرت امام حسين عليه السّلام را در كربلا تخريب و با خاك يكسان ساختند و از زيارت آن بزرگوار جلوگيري به عمل آوردند.
سادات و علويّون در زمان او در بدترين وضع به سر مي بردند .حضرت عبدالعظيم عليه السّلام نيز از كينه و دشمني خلفا در امان نبود و بارها تصميم به قتل آن حضرت گرفتند و گزارشهاي دروغ سخن چينان را بهانه اين سختگيري ها قرار مي دادند، درچينن دوران دشوار و سختي بود كه حضرت عبدالعظيم عليه السّلام به خدمت حضرت امام هادي عليه السّلام رسيد و عقايد ديني خود را بر آن حضرت عرضه كرد ، حضرت امام هادي عليه السّلام او را تأييد فرموده و فرمودند: تو از دوستان ما هستي .
ديدار حضرت عبدالعظيم عليه السّلام در سامرا با حضرت امام هادي عليه السّلام به خليفه گزارش داده شد و دستور تعقيب و دستگيري وي صادر گشت، او نيز براي مصون ماندن از خطر، خود را از چشم مأموران پنهان مي كرد و در شهرهاي مختلف به صورت ناشناس رفت و آمد مي كرد و شهر به شهر مي گشت تا به ري رسيد و آنجا را براي سكونت انتخاب كرد. علّت اين انتخاب به شرايط ديني و اجتماعي ري در آن دوره بر مي گردد كه وقتي اسلام به شهرهاي مختلف كشور ما وارد گشت و مسلمانان در شهرهاي مختلف ايران به اسلام گرويدند، از همان سالها ري يكي از مراكز مهمّ سكونت مسلمانان شد و اعتبار و موقعيّت خاصّي پيدا كرد . زيرا سرزميني حاصلخيز و پرنعمت بود، عمرسعد هم به طمع رياست يافتن بر ري در حادثه جانسوز كربلا، حضرت حسين بن علي عليه السّلام را به شهادت رساند. در ري هم اهل سنّت و هم از پيروان اهل بيت عليهم السّلام زندگي مي كردند و قسمت جنوبي و جنوب غربي شهر ري بيشتر محلّ سكونت شيعيان بود .
حضرت عبدالعظيم عليه السّلام به صورت يك مسافر ناشناس ، وارد ري شد و در محلّه ساربانان در كوي سكّه الموالي به منزل يكي از شيعيان رفت، مدّتي به همين صورت گذشت . او در زيرزمين آن خانه به سر مي برد و كمتر خارج مي شد ، روزها را روزه مي گرفت و شبها به عبادت و تهجّد مي پرداخت، تعداد كمي از شيعيان او را مي شناختند و از حضورش در ري خبر داشتند و مخفيانه به زيارتش مي شتافتند، امّا مي كوشيدند كه اين خبر فاش نشود و خطري جانِ حضرت را تهديد نكند .
پس از مدّتي، افراد بيشتري حضرت عبدالعظيم عليه السّلام را شناختند و خانه اش محلّ رفت و آمد شيعيان شد، نزد او مي آمدند و از علوم و رواياتش بهره مي گرفتند و عطر خاندان عصمت عليهم السّلام را از او مي بوئيدند و او را يادگاري از امامان خويش مي دانستند و پروانه وار گردِ شمعِ وجودش طواف مي كردند .
حضرت عبدالعظيم عليه السّلام ميان شيعيان شهرري بسيار ارجمند بود و پاسخگويي به مسايل شرعي و حلّ مشكلات مذهبي آنان را برعهده داشت؛ اين تأكيد ، هم گوياي مقام برجسته حضرت عبدالعظيم عليه السّلام است و هم مي رساند كه وي از طرف حضرت امام هادي عليه السّلام در آن منطقه ، وكالت و نمايندگي داشته است؛ مردم سخن او را سخن امام عليه السّلام مي دانستند و در مسايل ديني و دنيوي ، وجود او محور تجمّع شيعيان و تمركز هواداران اهل بيت عليهم السّلام بود.
روزهاي پاياني عمر پربركت حضرت عبدالعظيم عليه السّلام با بيماري او همراه بود، آن قامت بلند ايمان و تلاش، به بستر افتاده بود و پيروان اهل بيت در آستانه محروميّت از وجود پربركت اين سيّد كريم قرارگرفته بودند، اندوه مصيبتهاي پياپي مردم و روزگار تلخ شيعيان در عصر حاكميت عبّاسيان برايش دردي جانكاه و مضاعف بود؛ در همان روزها يك روياي صادقانه حوادث آينده را ترسيم كرد: يكي از شيعيان پاكدل ري، شبي درخواب حضرت رسول صلّي الله عليه وآله و سلّم را در خواب ديد. حضرت پيامبر اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم به او فرمود: فردا يكي از فرزندانم در محلّه سكّه المولي چشم از جهان فرو مي بندد، شيعيان او را بردوش گرفته به باغ عبدالجبّار مي برند و نزديك درخت سيب به خاك مي سپارند.
سحرگاه به باغ رفت تا آن باغ را از صاحبش بخرد و افتخار دفن شدن يكي از فرزندان پيامبر صلّي الله عليه و آله و سلّم را نصيب خويش سازد، عبدالجبّار كه خود نيز خوابي همانند خوابِ او را ديده بود، به رمز و راز غيبي اين دو خواب پي برد و براي اينكه در اين افتخار، بهره اي داشته باشد، محلّ آن درخت سيب و مجموعه باغ را وقف كرد تا بزرگان و شيعيان در آنجا دفن شوند.
همان روز حضرت چشم از جهان فرو بست. خبر درگذشت اين نواده رسول اكرم صلّي الله عليه وآله و سلّم دهان به دهان گشت و مردم با خبر شدند و جامه هاي سياه پوشيدند و بر در خانه حضرت عبدالعظيم الحسني عليه السّلام گريان و مويه كنان گرد آمدند؛ پيكر مطهّر او را غسل دادند، به نقل برخي مورّخان در هنگام غسل، در جيب پيراهن او كاغذي يافتند كه نام و نسب خود را در آن نوشته بود؛ بر پيكر او نماز خواندند، تابوت او را بردوش گرفتند و با جمعيّت انبوه عزادار به سوي باغ عبدالجبّار تشييع كردند و پيكر مطهّرش را در كنار همان درخت سيب كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله و سلّم به آن شخص اشاره كرده بود، دفن كردند تا پاره اي از عترت مصطفي صلّي الله عليه وآله و سلّم در اين باره به امانت بماند و نورافشاني كند و دلباختگان خاندان پيامبر صلّي الله عليه وآله و سلّم از مزار اين وليّ خدا فيض ببرند.


:: موضوعات مرتبط: خاندان اهل بیت , ,
:: بازدید از این مطلب : 1132
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : موعظه
ت : سه شنبه 11 شهريور 1393
عبدامطلب

(عبدالمطلب)؛ فرزند هاشم

از ازدواج سلمى، دختر عمرو خزرجى با هاشم، پسرى به دنیا آمد که او را «شیبه» نام نهادند.
وى بعدها به «عبدالمطلب» مشهور شد. درباره ی دلیل برگزیدن این لقب، نظرهاى گوناگونى مطرح شده است.
گویند:
روزی یکى از مکیان، از کوچه اى در یثرب مى گذشت. بچه ها را دید که مشغول بازى و تمرین تیراندازى بودند. چون یکى از آنها تیر را به هدف زد و برنده ی مسابقه شد، گفت: «اَنا ابن سیدالبَطحا؛ منم فرزند سرور و آقاى مکه» مرد مکى پیش رفت و پرسید: «تو کیستی؟» شیبه گفت: «شیبه، فرزند هاشم بن عبد مناف» آن مرد، چون از یثرب به مکه آمد، مطلب، برادر هاشم را که رئیس مکه بود از جریان آگاه ساخت. مطلب با شنیدن ماجرا به فکر برادرزاده ی خود افتاد. پس به یثرب رفت و پس از راضى کردن مادر شیبه، او را با خود به مکه آورد. از آنجاکه آفتاب سوزان عربستان در راه، صورت این کودک را تیره تر ساخته بود، مردم مکه گمان کردند، وى غلامى است که مطلب آن را خریده است و با اینکه مطلب گفت که او برادرزاده ی من است، مردم همچنان او را غلام وى مى خواندند. بنابراین، لقب عبدالمطلب بر شیبه ماند.(1)
و نیز در عرف عرب، براى تقدیر از خدمت هاى مربى، تربیت شونده را غلام آن شخص مى خواندند. از این روى، شیبه نیز که پس از وفات هاشم، در دامن پرمهرومحبت عموى خود، مطلب پرورش یافته بود، عبدالمطلب لقب گرفت. برخى نیز گفته اند: چون زمان وفات هاشم فرارسید، فرزندش، شیبه را به برادرش، مطلب سپرد و به او فرمود: «اى برادر، غلام خود، شیبه را دریاب و پس از من، به تربیت و تعلیم او رسیدگى کن » از این روى، شیبه به لقب عبدالمطلب شهرت یافت.(2)

اوصاف و عقاید عبدالمطلب

عبدالمطلب، فرزند هاشم، نخستین جد پیامبر اکرم(ص)، زمامدار سرشناس و رئیس قریش بود. به گفته ی مورخان، او از پرستش بت ها خوددارى مى کرد و به خداى یگانه ایمان داشت. وى به سنت هایى عمل مى کرد که بعدها، بیشتر آنها در آموزه هاى قرآن آمد و در سنت پیامبر اکرم(ص) نیز پذیرفته شد. او چند سالى از برادرش، «عبد شمس» کوچکتر بود. وى به شرافت و فضیلت شهره بود و مردم قریش، به سبب بخشش و جودش، او را «فیض» یا «فیاض» مى نامیدند. وى از جمله شخصیت هاى استثنایی تاریخ است که هرگز از عادت هاى نادرست زمان و محیط فاسد خود تأثیر نپذیرفت. وى بیش از هشتاد سال، میان افرادى زندگی کرد که بت پرستى، مى گسارى، رباخوارى، آدم کشى و بدکارى، از رسوم پیش پا افتاده ی آنان بود؛ ولى در سراسر عمرش هرگز به شراب لب نزد، بلکه همواره مردم را از آدم کشى، مى گسارى، بدکارى و ازدواج با محارم بازداشت. عبدالمطلب به معاد، اعتقاد کامل داشت. خود وى مى فرماید: «پس از این جهان، جهانى خواهد بود که در آن نیکوکاران و بدکاران، به پاداش کردار و کیفر اعمال خود خواهند رسید»(3)
عبدالمطلب مرجع مستضعفان و محرومان بود و همگان، حتى پرندگان و چرندگان صحرا و حیوانات وحشى، از سفره ی گسترده ی احسان او استفاده مى کردند. گاهى که دامداران و کشاورزان به قحطى، بى آبى و خشکى زراعت ها و علف های بیابان دچار مى گشتند، به سوى او گسیل مى شدند. راز و نیاز و نیایش و خلوص او در درگاه خداوند بزرگ، موجب برکت و بارندگى در بیابان ها و صحراها مى شد و همگان، حتى گیاهان و حیوانات از وجود پربرکت او بهره مند مى شدند. ابوطالب در وصف پدر مى گوید: «پدرم شفیع و پناه مردم است؛ آنجا که مردم به برکت وجود او از نعمت آب برخوردار مى شوند و ابرهاى سنگین، غرش کنان بر مزارع و چراگاه آنان به جولان درمى آید».(4)

پایبندى عبدالمطلب به عدالت

در نظام هاى قبیله اى، حق و عدالت پیرو مصالح قبیله بود. عبدالمطلب در چنین نظامى زندگى مى کرد، ولى هرگز پیرو روش قبیله اى نبود، بلکه در همه حال، طرف دار حق و عدالت بود.
دراین باره آورده اند: حرب بن امیه، از بستگان نزدیک عبدالمطلب و از بزرگان قریش بود. در همسایگى او، مردى یهودى زندگى مى کرد. روزی در یکى از بازارهاى «تهامه»، مرد یهودى با وی تندى کرد و حرف هاى زننده اى میان آن دو ردوبدل شد. این مشاجره در پایان، به قتل مرد یهودى به دست حرب انجامید. هنگامى که عبدالمطلب از این موضوع آگاه شد، روابط خود را با حرب قطع کرد. همچنین خون بهاى یهودى را از وى گرفت و به وارثان آن یهودى یرداخت.(5)
عبدالمطلب به اندازه اى امین و کانون توجه بود که مردم هنگام قحطى و خشک سالى نزد او مى آمدند و از وى مى خواستند تا از درگاه خدا، طلب باران کند. او نیز به درخواست مردم پاسخ مثبت مى داد و دعایش مستجاب مى شد.
امیر مؤمنان، على(ع) دراین باره فرمود: «به خدا سوگند، پدرم (ابوطالب) و جدم، عبدالمطلب، و هاشم (پدر عبدالمطلب) و عبد مناف (پدر هاشم)، هرگز بت نپرستیدند.
شخصى پرسید: «پس آنها چه چیز را مى پرستیدند؟» حضرت على(ع) فرمود: «بنابر دین ابراهیم(ع) به سوى کعبه نماز مى خواندند و به این دین اعتقاد داشتند». (6)
عبدالمطلب، هرگز قماربازى نکرد، بت نپرستید و از گوشت حیواناتى که در برابر بت ها ذبح مى کردند، نخورد. او همواره مى فرمود: «من، پیرو آیین ابراهیم خلیل(ع) هستم.»(7)

فرزندان عبدالمطلب

عبدالمطلب با پنج زن به نام هاى «هاله»، «بثینه»، «صفیه»، «لبنا» و «فاطمه» ازدواج کرد. ولى از اینکه پسرى نداشت، متأثر بود. گاه از خداوند- تبارک وتعالى- مى خواست که پسردار شود، تا اینکه روزى به خانه ی خدا رفت و به حلقه ی در کعبه آویخت و از خدا خواست که ده پسر به او عنایت فرماید. او نذر کرد که اگر این نعمت برایش حاصل شود، یکى از آنان را بنابر سنت ابراهیم(ع) در راه خدا قربانى کند. خداوند- تبارک وتعالى- نیز ده پسر به او عنایت کرد.
عبدالمطلب از پنج همسرش، صاحب ده پسر و شش دختر شد. سه فرزندش به نام هاى «حمزه»، «مقوم»، «حجل» و دخترش «صفیه» از یک مادر به نام هاله بودند. سه پسر دیگرش به نام هاى «عباس»، «ضرار» و «قثم» « از مادری دیگر به نام بثینه بودند. یسر دیگرش «حارث» و دخترش «اروى» « از صفیه بودند. «عبدالعزی» (ابولهب) نیز از لبنا بود. پسران و دختران دیگر یعنى «عبدالله»، «ابوطا لب»، «زبیر»، «عبدالکعبه»، «عاتکه»، «امیمه»، «بیضا» و «بره» از آنِ فاطمه، دختر عمروبن عائذ بودند.
عبدالمطلب تصمیم گرفت به نذر خود عمل کند. انجام این کار براى وى بسیار سخت بود؛ زیرا مى ترسید که موفقیتى دراین باره به دست نیاورد و سرانجام در ردیف پیمان شکنان قرار گیرد. از این روى، تصمیم گرفت که موضوع را با فرزندانش درمیان گذاشته، پس از جلب رضایت آنان، یکى را با قرعه برگزیند. هنگامى که عبدالمطلب با موافقت فرزندانش روبه رو شد، آنان را به داخل کعبه برد و سه بار میانشان قرعه کشید. هر سه بار قرعه به نام عبدالله (پدر بزرگوار پیامبر اسلام) افتاد. عبدالمطلب نیز بى درنگ دست عبدالله را گرفته به سوى قربانگاه برد. زنان و مردان قریش از ماجراى نذر و قرعه کشى آگاه شدند. سیل اشک از رخسار جوانان سرازیر بود. یکی مى گفت: اى کاش به جاى این جوان مرا ذبح مى کردند. سران قریش مى گفتند: اگر بتوان او را به مال فدا داد، ما حاضریم ثروت خود را در اختیار وى بگذاریم. عبدالمطلب، دربرابر امواج خروشان احساسات عمومى سرگردان بود که چه کند و با خود مى اندیشید، مبادا پیمانش را بشکند. با این حال درپى چاره بود. فردى ازآن میان گفت: این مشکل را نزد یکى از دانایان عرب ببرید، شاید وى براى این کار راه حلى بیندیشد. عبدالمطلب و سران قوم موافقت کردند و به سوى یثرب که اقامتگاه آن مرد دانا بود، روانه شدند. وى براى پاسخ، یک روز مهلت خواست. روز دوم که همگى به حضور او باز یافتند، کاهن چنین گفت: «خون بهاى یک انسان نزد شما چقدر است؟» گفتند: «ده شتر». گفت: «شما باید میان ده شتر و آن کسى که براى قربانی کردن برگزیده اید، قرعه بزنید. اگر قرعه به نام آن شخص درآمد، شماره ی شتران را به دوبرابر افزایش دهید و باز میان آن دو قرعه بکشید. اگر بازهم قرعه به نام وى درآمد، شماره ی شتران را به سه برابر برسانید و باز قرعه بزنید؛ به همین ترتیب تاهنگامى که قرعه به نام شتران درآید»» پیشنهاد کاهن، موج احساسات مردم را فرونشاند. زیرا قربانى کردن صدها شتر براى آنان آسان تر بود تا آنکه جوانى مانند عبدالله را در خاک و خون غلتان ببینند. پس از بازگشت به مکه، روزى در مجمع عمومى مراسم قرعه کشى آغاز شد و در دهمین بار که شماره ی شتران به صد رسید، قرعه به نام آنها درآمد. نجات و رهایی عبدالله، شور عجیبی برپا کرد. ولى عبدالمطلب گفت: باید قرعه را تجدید کنم تا به یقین بدانم که خداى من به این کار راضى است. سه بار قرعه را تکرار کرد و هر سه بار، قرعه به نام صد شتر درآمد. به این ترتیب، عبدالمطلب اطمینان یافت که خدا راضى است. پس دستور داد که صد شتر از شتران شخصى اش را همان روز در پیشگاه کعبه ذبح کنند و هیچ انسان و حیوانى را از خوردن آن بازندارند.(8)

بررسى ماجراى نذر عبدالمطلب

برخى از پژوهشگران درباره ی جریان نذر عبدالمطلب تردیدهایى کرده اند. ازجمله، پژوهشگر شهیر، مرحوم على اکبر غفارى در پاورقى کتاب من لا یحضره الفقیه، حدث یادشده را سخت مخدوش دانسته، و ازنظر سند، ضعیف و بى اعتبار خوانده است. اما دربرابر، برخى دیگر از پژوهشگران این تردیدها را وارد ندانسته، به صحت این جریان رأی داده اند و از آن در کتاب هاى خود یاد کرده اند. در اینجا مناسب دیدیم تا استدلال هر دو گروه را برشمرده، قضاوت را برعهده ی خوانندگان و پژوهشگران بگذاریم.
مرحوم على اکبر غفارى مى نویسد:
آنچه دراین باره یعنى درباره ی ذبح عبدالله و داستان او گفته شده- اگر دقیق بررسى شود- مشخص مى شود که از قصه هایى است که داستان سرایان سنى منش پرداخته اند و جملگى از کسانى هستند که عبدالمطلب را مشرک مى دانند؛ چون این کار، یعنى نذر نمودن به قربانى کردن فرزند، بنابه صریح آیات قرآنى منحصر به مشرکین بوده است و از موحدین کسى را این چنین نذرى نیست.
حضرت ابراهیم(ع) نیز نذر نکرد، بلکه چنان که صریح آیات است، ازطرف خداوند به انجام این کار مأمور گشت و قرآن، خود در مقام تشنیع و توبیخ مشرکین مى فرماید: وَ کذَلِک زَیَّنَ لِکَثیرٍ مِّنَ المُشرِکینَ قَتلَ أؤلادِهِم شُرَکآؤُهُم لِیردُوهُم وَلِیَلبِسوا عَلَیهم دِینَهُم وَلَو شَاء اللهُ ما فَعَلُوهُ فَذَرهُم وَمَا یَفتَرونَ؛(9) «و این چنین درنظر بسیاری از مشرکان عمل قربانى فرزند را رؤساى بتکده ها نیکو نشان دادند تا آنان را از دینشان به راه غلط ببرند، تا آنکه فرمود: آنها را در همان ضلالتشان واگذار و با آنچه از این خرافات مى بافند رها کن».
جالب اینکه در ذیل این آیه، مفسران غیرشیعه جملگى گفته اند که آیه در شأن عبدالمطلب است و تنها او را مصداق واقعى و اولیه ی آیه دانسته اند، و ساده لوحان نیز بدون تأمل پذیرفته اند، درحالى که عبدالمطلب از حنفاست؛ یعنى از کسانى است که در زمان خود، تنها موحد بوده؛ چنان که در حدیث صحیح کافى از زراره بن اعین از امام صادق(ع) است که فرمود: یُحشَرُ عَبدُالمُطَّلِب یَومَ القیامَه أُمَّه واحِدَهً عَلَیهِ سیماءُ الانبِیاء وَهَیبَته المُلُوک؛ «عبدالمطلب در روز قیامت، خود، تنها وارد محشر خواهد شد، درحالى که داراى قیافه ی انبیا و هیبت پادشاهان است».
یعنى هنگامى که مردم فوج فوج و صف بندى شده به محشر احضار مى شوند، او خود به تنهایى با آن متانت و بزرگوارى و هیبت وارد مى شود؛ چراکه در زمان خود، به توحید و دین حق درمیان قریش و طایفه و اهل دیار خویش منفرد بود و هم کیش نداشت. یا احادیث دیگرى دراین باره که در باب «تاریخ مولد النبى» « کتاب کافی ذکر شده است؛ و نیز عبدالمطلب داراى سنت هاى بسیارى است که همه را اسلام امضا کرده و مورخین ذکر کرده اند، ازقبیل تحریم شرب خمر و حرمت زنا و معین کردن تازیانه حد براى آن، و بریدن دست سارق، و تبعید زنان عشرتکده دار، و نهى و جلوگیرى از زنده به گور کردن دختران، و حرمت نکاح زنانى که با انسان محرم اند، و نهى از بام خانه وارد شدن، و جلوگیرى از عریان طواف کردن کعبه، و لزوم وفاى به نذر، و حرمت ماه هاى چهارگانه داشتن، و خصم را درصورت سر باز زدن از حق به مباهله خواندن، و تعیین دیه ی کامل به یک صد شتر و... که اینها دلالت بر فکر روشن و عظمت روح و بزرگى و کرامت نفس و اندیشمندى او مى کند، و ازاین رو، رسول خدا(ص) بدو مباهات مى کرد و با کمال سربلندى درمقابل دشمن مى فرمود:

أنا النّبى لا کذب
أنا ابن عبدالمطلب
و مردى با این شخصیت ممتاز و عقل سرشار که با ابرهه چنان رفتاری کرد که او را به حیرت انداخت و جان خود و همه ی مردم شهر را از آسیب در امان داشت و در آن موقعیت حساس که دل همه ی سیاست مداران را به وحشت مى انداخت، با کمال قدرت نفس از کنار آن گذشت و تا نابودى دشمن چیزى از دست نداد، چگونه چنین نذری مى کند و قتل کودک معصومى را موجب تقرب به خدا مى داند، و بسیار کودکانه است که فکر کنیم کار نادرست و مخالف فطرتى- اگر براى رضاى خدا انجام شود- درست است و صواب، و اما اگر براى بت ها باشد آن وقت شر و فساد است. قرآن این عمل را از سنت هاى مشرکان مى شمرد و عبدالمطلب نه مشرک بود و نه تابع مشرکین، و نذر کشتن فرزند و قطع رحم کاملاً احمقانه است؛ چه براى خدا و چه براى بت، و او به حقیقت از امثال این گونه تهمت ها مبراست.
به نظر مى رسد که وى نذر کرده بود که چنانچه خداوند به او ده فرزند نرینه عنایت فرماید، براى هرکدام به مرور زمان ده شتر عقیقه و قربانى کند و این عمل را پس از فرزند آخرى یا قبل از او انجام داد، و افرادى با غرض ورزى، آن را داستانى بدین صورت درآورده، ترویج کردند و ساده لوحان بدون تأمل پذیرفتند و نقل کردند و رفته رفته در کتب حدیث داخل شد و مورد استفاده ی مفسرین اهل سنت که آباى پیغمبر را مشرک مى دانند قرار گرفت؛ چنان که از زمخشری تا سیدقطب، همه ی در ذیل آیه ی شریفه ی وَکذَلِک زَیَّّن لکثیرٍ مِّنَ المُشرِکینِ... مصداق حقیقى و اولیه ی آن را عبدالمطلب مى شمرند.
و در یکى دو روایت که صدوق در خصال نقل کرده آمده است که رسول خدا(ص)« فرمود: أنا ابن الذّبیحین؛ یعنى «من فرزند دو ذبیح هستم». این روایات را-که درضمن سند آن عبدالله بن داهر احمرى است و وی را ضعیف گفته اند و دیگر ابن بطه است که استاد صدوق- علیه الرحمه- احادیثش را رد کرده و گفته است وى در نقل مسانید مخلط است، و ابوقتاده و وکیع جراح که هردو سنى مشرب اند و توثیق هم نشده اند- نمى توان پذیرفت؛ خصوصاً اگر برخلاف اصول مذهب باشد، و در یک حدیث در همان کتاب آمده که مراد از ذبیحین اسماعیل و اسحاق است؛ چه اسحاق پس از قضیه ی اسماعیل تمنا مى کرد و غبطه مى خورد و مى گفت: «کاش این امتحان براى من هم پیش مى آمد تا من نیز مانند برادرم درجاتى نزد خداوند کسب مى کردم». خداوند به همین تمناى وى ارج نهاد و به فرشتگان فرمان داد او را در آسمان ذبیح بخوانید، و رسول خدا(ص) به اعتبار اینکه عم را «أب» خوانند، فرمود: من فرزند دو ذبح هستم، ذبیح آسمان و ذبیح زمین؛ هرچند که هیچ کدام درواقع ذبح نشده اند. البته قصه ی ذبح عبدالله را بزرگان شیعه نیز مانند ابن شهرآشوب نقل کرده اند، ولى باید دانست که ابن شهرآشوب صحت اخبار آن کتاب را تضمین نکرده، جزاینکه در مقدمه فرموده است: من در این کتاب اخبارى را نقل مى کنم که در کتب هر دو فرقه ی سنى و شیعه موجود است، و این بدان معنا نیست که آنچه در آن ذکر شده، صحیح باشد، و با مراجعه ی مختصرى به آن کتاب، مطلب روشن مى شود؛ چون در آغاز گوید: «عبدالمطلب مى پنداشت که قربانى کردن فرزند، بهترین راه تقرب به خداوند است: ونحن نجلّ ساحه عبدالمطلب عن ذلک. بالجمله اگر ما فرض کنیم هنگام قرعه کشى و قربانى، حمزه یا عباس سه ساله بوده اند، باید عبدالله را داراى زن و فرزند بدانیم؛ چون نوشته اند: عباس دو سال قبل از میلاد رسول خدا(ص)، به دنیا آمد و حمزه، برادر رضاعى آن حضرت بود، و بسیار از حق دور رفته ایم، اگر بپنداریم عبدالمطلب، پسر همسر و فرزنددار خود را به تصورى واهى، به قربانگاه کشیده باشد».(10)
پژوهشگر توانمند و استاد بزرگوار، رسولى محلاتى نیز مى نویسد:
ولى درمقابل این نظر، برخى دیگر از پژوهشگران همین سنت ها را که برخى دلیل بر ضعف داستان می گیرند، با توجه به حال عبدالمطلب، دلیل بر سیر تکاملى ایمان عبدالمطلب دانسته، نشانه ی قوت او گرفته اند. در تصحیح روایت انا ابن الذبیحین(11) و داستان ذبح عبدالله نیز این گونه نوشته اند:
... ما ملاحظه مى کنیم که عبدالمطلب در آغاز زندگى، درحدى بوده که حتى فرزندان خود را به نام هایى چون عبد مناف و عبدالعزی(12) نام گذاری کرده، ولى تدریجاً به حدى از تسلیم و ایمان به خداى تعالى مى رسد که ایمان وى، ابرهه را مرعوب خود مى سازد و به آنجا مى رسد که سنت هایى را مانند قطع دست دزد و حرمت خمر و زنا، حرمت طواف عریان، وجوب وفاى به نذر و... بنا مى نهد و مردم را به مکارم اخلاق ترغیب نموده، از اشتغال به امور پست دنیایى بازمى دارد و... بالاخره به مقامى مى رسد که مستجاب الدعوه شده، بت ها را یک سره رها مى کند... .
به خصوص پس از ولادت نوه ی عزیز و مورد علاقه اش، حضرت محمد مصطفى(ص) به آن حدى از ایمان مى رسد که بسیارى از نشانه هاى نبوت آن حضرت را به چشم دیده، بسیارى از کرامات و نشانه های قطعى نبوت آن حضرت را مشاهده مى کند... . و بنابراین چه مانعى دارد که گفته شود: اعتقاد اولیه ی وى آن بود که چنین تصرفى درباره ی فرزند خود و چنین نذرى را مى تواند بکند... . و این مطلب را هم به گفته ی بالا اضافه کنید که در شرایع گذشته، حرمت و جایز نبودن چنین نذرى ثابت نشده بود؛ چنان که در قرآن کریم آمده که مادر عمران در مورد فرزندى که در شکم دارد نذر مى کند که او را به خدمت خانه ی خدا بسپارد تا خدمتکارى خانه ی خدا را انجام دهد، یا آنکه خداى تعالى، پیامبر خود ابراهیم(ع) را به ذبح فرزندش اسماعیل دستور داده و امر مى فرماید... . (13)
استاد جعفر سبحانى نیز در کتاب فروغ ابدیت، بدون دغدغه و خدشه، به صورت داستانى مسلم و قطعى آن را نقل کرده است و در پاورقى، آن را نشانه ی عظمت و قاطعیت عبدالمطلب دانسته، مى نویسد: «این داستان فقط از این جهت قابل تقدیر است که بزرگى روح و رسوخ عزم و اراده ی عبدالمطلب را مجسم مى سازد و درست مى رساند که تا چه اندازه این مرد پایبند به عقاید و پیمان خود بوده است».(14)
در پایان باید گفت، اگر روایت صحیحى دراین باره به دست ما برسد و اصل داستان یا اجمال آن در حدیث معتبرى نقل شده باشد، براى ما یذیرفتنى است. بنابراین، بعید دانستن داستان با شواهد و دلیل هایى نظیر آنچه گفته شد، نمى تواند از باور و پذیرفتن حدیث و روایت معتبر جلوگیرى کند. با استبعاد نمى توان به جنگ حدیث معتبر رفت؛ چراکه همان دلایلى را که یک طرف دلیل بر ضعف و بطلان داستان دانسته، طرف دیگر شاهد و دلیل درستى و تقویت داستان مى داند. از این روى باید سراغ سند این روایت رفت و تازمانى که بى اعتبارى روایات و احادیث ثابت نشده باشد، قابل استناد و پذیرش است.
همچنین! اگر ما این داستان را از جنبه ی دیگرى بنگریم، مى تواند دلیل بر کمال ایمان عبدالمطلب باشد، نه ضعف ایمان او به خداى تعالى و خداى ناکرده نشانه ی بى ایمانى او؛ زیرا عبدالمطلب این کار را براى تقرب هرچه بیشتر به خداى تعالى انجام داد، نه براى هدف هاى دیگر.
چنان که ابن شهرآشوب داستان را از همین جنبه بررسیده، از همین دید به آن نگریسته و بدون یادآورى سند، و به منزله ی داستانى مسلم، در کتاب نفیس خود، مناقب آل ابی طالب آورده است.(15)
بنابراین، هدف عبدالمطلب از آغاز تا انجام و در همه ی فصل ها و فرصت ها، الهى و براى تقرب به خداى تعالى بوده است. همه جا سخن از خدا و ایثار و فداکارى در راه او و دعا و نیایش به درگاه او بوده و مى توان این داستان را به گونه اى که ابن شهرآشوب نقل کرده، نمونه اى از عالى ترین تجلى هاى روحى و ایثار و گذشت و فداکارى عبدالمطلب دانست و بهترین پاسخ براى امثال فخر رازى به شمار آورد. این شبهه را نیز با این روایت، به گونه اى که نقل شد، برطرف کرد؛ اگرچه این نقل گاهى از نقل اجتهادى خالى نیست، از مانند ابن شهرآشوب که خود، خبره ی این فن و امین در نقل است، پذیرفته است.(16)

پنج سنت پذیرفته شده آورده اند که عبدالمطلب در عصر جاهلیت، سنتهایى را میان مردم رسم کرد که بیشتر آنها در اسلام، پذیرفته و تأیید شد. از جمله ی آنها مى توان به موارد زیر اشاره کرد:

- تحریم شراب؛
- بریدن دست دزد و سارق؛
- تحریم زنده به گور کردن دختران؛
- تحریم طواف برهنه؛
- حرمت و قداست ماه هاى حرام؛
- تحریم زنا، و حد زدن زناکار؛
- تبعید زنان بدنام از مکه؛
- تحریم ازدواج با محارم؛
- وجوب وفاى به عهد و نذر؛
مباهله». (17)

حفر چاه زمزم

آورده اند: وقتى حضرت ابراهیم(ع) به دستور خدا، هاجر و فرزندش اسماعیل را در مکه ترک کرد، طولى نکشید که اسماعیل براثر شدت عطش، بى تابى کرد. هاجر از بى تابى اسماعیل سراسیمه شد و به هر سوى دوید تا آبى بیابد و بچه اش را سیراب کند، ولى موفق نشد. سرانجام نا امید نزد اسماعیل بازگشت.
دراین هنگام، خداوند دعاى حضرت ابراهیم را اجابت کرد و آبى زلال از زیر پاى اسماعیل جوشید. کم کم مردم اطراف، این رویداد را دریافتند و گرد آب تجمع کردند. از آن میان طایفه ی «جُرهُم» گرد این آب خیمه زد و در آنجا ساکن شد و نام این چشمه را «زمزم» گذاشت. سالیان دراز از این ماجرا گذشت. وقتى مردم مکه به گناه و بى بندوبارى آلوده شدند، آب چشمه ی زمزم خشک شد. عده اى نیز علت خشک شدن زمزم را این گونه بیان مى کنند: قوم جرهم که ازسوى قبیله ی خزاعه تهدید شده بود، مجبور شد مکه را ترک کند. هنگام ترک مکه، بزرگ قبیله ی جرهم دستور داد، دو آهوى طلا « و چند قبضه شمشیر پرقیمت را که براى کعبه هدیه آورده بودند، در قعر چاه زمزم بیندازند و سپس آن را کاملاً پر کنند. از آن پس، حکومت مکه به دست قبیله ی خزاعه افتاد، ولى رفته رفته، زمام کار از دست خزاعه بیرون رفت و به دست عبدالمطلب افتاد. عبدالمطلب تصمیم گرفت چاه زمزم را دوباره حفر کند، ولى از مکانى که زمزم در آن قرار داشت، آگاه نبود. سرانجام، وى پس از کاوش هاى فراوان، محل آن را یافت و تصمیم گرفت به همراه فرزند خود، حارث، مقدمات حفر چاه را فراهم کند.
رقیبان عبدالمطلب، براى اینکه مبادا این افتخار نصیب وى شود، زبان به اعتراض گشودند و به او چنین گفتند: «بزرگ قریش! چون این چاه یادگار جد ما اسماعیل است و همه ی ما اولاد وى به شمار مى رویم، باید ما را نیز در این کار سهیم سازی».
عبدالمطلب پیشنهاد آنان را رد کرد؛ زیرا مى خواست به تنهایى این چاه را حفر کند تا آب آن را به رایگان در اختیار همه بگذارد و آب زایران خانه ی خدا را فراهم سازد؛ باشد که وضع آب رسانى به حجاج با نظارت شخصى او از هرگونه بى نظمى بیرون آید. این نظر هنگامى تأمین مى شد که وى به طور مستقل این کار را برعهده مى گرفت.
سرانجام، کشمکش شدیدى میان ایشان درگرفت. بنا شد نزد یکى از دانایان عرب بروند و داورى او را دراین باره بپذیرند. عبدالمطلب و رقیبان، بار سفر بستند و بیابان هاى بى آب وعلف میان حجاز و شام را یکى پس از دیگرى پشت سر گذاشتند. در نیمه ی راه، از تشنگى به ستوه آمدند و کم کم یقین یافتند که واپسین دقایق زندگى خود را مى گذرانند. ازاین روى، به مرگ و دفن خود فکر مى کردند. عبدالمطلب پیشنهاد کرد که هرکس براى خود قبرى بکند و هرگاه مرگش فرارسید، دیگران او را زیر خاک پنهان سازند؛ زیرا اگر بى آبى و تشنگى به این ترتیب ادامه مى یافت، همگى زندگى خود را از دست مى دادند. بدین ترتیب، همه ی آنان- به جز آخرین کسى که از این جمعیت مى مرد- زیر خاک پنهان مى گشتند و طعمه ی درندگان و مرغان هوا نمى شدند. نظر عبدالمطلب پذیرفته شد. هرکس براى خود قبرى کند و همگى با رنگ هاى پریده و چهره هاى پژمرده در انتظار مرگ به سر مى بردند. ناگهان عبدالمطلب صدا زد: «ای مردم، این مرگى با ذلت و خوارى است. چه بهتر که همگى به طور دسته جمعی براى یافتن آب، دور این بیابان گردش کنیم. شاید لطف پروردگار شامل حال ما شود». همگان سوار شدند و ناامیدانه حرکت مى کردند و به هم مى نگریستند. چیزى نگذشت که آب گوارایى به دست آوردند و از مرگ قطعى نجات یافتند. بدین ترتیب، از همان راهى که آمده بودند، به سوى مکه بازگشتند و با کمال رضا و رغبت، حفر چاه را در اختیار کامل عبدالمطلب نهادند. پس عبدالمطلب با یگانه فرزند خود، حارث، به این کار سرگرم شد و حین کندن چاه، به دو آهوى طلایى و چند قبضه شمشیر دست یافت. قریش غوغاى جدیدى برپا کردند و مدعى شراکت در این غنایم شدند. بنابراین، قرار شد که قرعه کشى کنند. سرانجام، بنابر قرعه اى که میان عبدالمطلب و قریش انجام شد، اشیاى قیمتى به عبدالمطلب رسید و قریش سهمى نیافتند. عبدالمطلب نیز آن دو آهوى طلایى را روى درى که از آن شمشیرها ساخته بود، نصب کرد و همه ی آن اموال را وقف کعبه نمود... .(18)

پی نوشت ها :

1- عزالدین ابوالحسن علی بن محمدبن الأثیر، الکامل، فی التاریخ، ج2، ص6.
2- همان، ص10؛ محمدبن جریر طبری، تاریخ الطبری، ج2، ص8، 9.
3- علی بن برهان الدین الحلبی، السیره الحلبیه، ج1، ص4.
4- أبونا شفیع الناسِ حینَ سُقوابِهِ مِنَ الغیثِ رَجّاسُ العَشیرِ بَکورُ. عبدالله خنیزی، ابوطالب، مؤمن قریش، ص104؛ محمد ابوزهره، خاتم پیامبران، ترجمه حسین صابری، ج1، ص163-170.
5- ابومحمد عبدالملک بن هشام، السیره النبویه، تحقیق مصطفی السقاء و...، ج1، ص35؛ محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج1، ص74.
6- عبدالحسین امینی، الغدیر فی الکتاب والسنه والأدب، ج7، ص387.
7- عباس بن محمدرضا قمی، کحل البصر فی سیره سیدالبشر، ترجمه محمد محمدی اشتهاردی، ص15-21.
8- همو، منتهی الآمال، ج1، ص45؛ ابن هشام، السیره النبویه، تحقیق مصطفی السقاء و...، ج1، ص153؛ محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج16، ص9-74؛ شیخ صدوق(ره)، گذشته از آنکه این کتاب را در کتاب عیون و خصال به تفصیل از امام صادق(ع) روایت کرده، در کتاب من لایحضره الفقیه نیز از امام باقر(ع) اجمال آن را درباره احکام قرعه روایت کرده است. (ابوجعفر محمدبن علی بن الحسین بن بابویه قمی (شیخ صدوق)، من لا یحضره الفقیه، تصحیح و تعلیق علی اکبر غفاری، ج3، ص89).
9- انعام(6)، 137.
10- ابوجعفر محمدبن علی بن الحسین بن بابویه قمی (شیخ صدوق)، من لایحضره الفقیه، ترجمه علی اکبر غفاری، ج4، ص114.
11- از پیامبر گرامی اسلام نقل شده است که فرمود: انا ابن ذبیحین؛ «من فرزند دو شخص محکوم به ذبحم»، و مقصود از آن دو، حضرت اسماعیل و حضرت عبدالله، نیا و پدر آنحضرت اند (ابوجعفر محمدبن الحسن طوسی، الامالی، ص457، ح1020؛ علی بن ابراهیم القمی، تفسیر قمی، ص559؛ محمدبن عمر فخر رازی، مفاتیح الغیب، ج7، ص155).
12- عبد مناف نام ابوطالب، و عبدالعزی نام ابولهب بوده است.
13- سیدجعفر مرتضی عاملی، الصحیح من سیره النبی الأعظم، ج1، ص70، 69.
14- جعفر سبحانی، فروغ ابدیت، ص120.
15- ابن شهرآشوب، مناقب آل ابی طالب، ج1، ص15، 16.
16- سید هاشم رسولی محلاتی، درس هایی از تاریخ تحلیلی اسلام، ج1، ص86-95.
17- احمدبن محمدبن واضح الیعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ترجمه محمدابراهیم آیتی، ج2، ص7؛ علی بن برهان الدین الحلبی، السیره الحلبیه، ج1، ص7؛ (شیخ صدوق)، ابوجعفر محمدبن علی بن الحسین بن بابویه قمی، الخصال، ج2، باب الخمسه، ص312، 313.
18- احمدبن محمدبن واضح الیعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ترجمه محمدابراهیم آیتی، ج1، ص206؛ ابن هشام، السیره النبویه. تحقیق مصطفی السقاء و...، ج1، ص45؛ سید هاشم رسولی محلاتی، درس هایی از تاریخ تحلیلی اسلام، ج1، ص82.

منبع :سیدنژاد، سیدرضی؛ (1389)، اسوه های جاویدان: سیری در زندگانی اصحاب وفادار پیامبر اکرم(ص)، قم: مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره).


:: موضوعات مرتبط: خاندان اهل بیت , ,
:: بازدید از این مطلب : 1378
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : موعظه
ت : سه شنبه 11 شهريور 1393
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

<-CommentAvator->
<-CommentAuthor-> در تاریخ : <-CommentDate-> - - گفته است :
<-CommentContent->

<-CommentPage->

(function(i,s,o,g,r,a,m){i['GoogleAnalyticsObject']=r;i[r]=i[r]||function(){ (i[r].q=i[r].q||[]).push(arguments)},i[r].l=1*new Date();a=s.createElement(o), m=s.getElementsByTagName(o)[0];a.async=1;a.src=g;m.parentNode.insertBefore(a,m) })(window,document,'script','//www.google-analytics.com/analytics.js','ga'); ga('create', 'UA-52170159-2', 'auto'); ga('send', 'pageview');